امام بر آن شد که آن درندگان را قبل از انجام هرگونه جنايتي، نصيحت کند و اتمام حجت نمايد. پس مرکب خود را خواست، بر آن سوار شد، به آنان نزديک گرديد و خطبه‏اي تاريخي ايراد کرد که شامل موعظه‏ها و حجتهاي بسيار بود. امام با صداي بلندي که اکثر آنان مي‏شنيدند فرمود: «اي مردم! سخنم را بشنويد و شتاب مکنيد تا حق شما را نسبت به خود با نصيحت ادا کنم و عذر آمدنم بر شما را بخواهم. پس اگر عذرم را پذيرفتيد، گفته‏ام را تصديق کرديد و انصاف روا نداشتيد، پس شما و يارانتان يکصدا شويد و بدون ابهام هر آنچه مي‏خواهيد انجام دهيد و فرصت هم به من ندهيد، به درستي خداوندي که کتاب را فرود آورده، سرپرست من است و او صالحان را سرپرستي مي‏کند...». باد، اين کلمات را به بانوان حرم نبوت رساند و آنان صدايشان به گريه بلند شد. امام، برادرش عباس و فرزندش علي را نزد آنان فرستاد و به آنان گفت: «آنان را ساکت کنيد که به جانم سوگند! گريه‏ي آنان زياد خواهد شد». هنگامي که آنان خاموش گشتند، حضرت خطابه‏ي خود را آغاز کرد، خداوند را ستايش کرد و سپاس گفت، بر جدش پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) ملائکه و انبيا درود فرستاد و در آن خطبه سخناني گفت که: «به شمار نيايد و قبل از آن و بعد از آن [ صفحه 192] سخناني بدان حد از شيوايي و رسايي شنيده نشده و نرسيده است». [1] . حضرت در قسمتي از سخنان خود چنين فرمود: «اي مردم! خداوند متعال دنيا را آفريد و آن را سراي فنا و نابودي قرار داد که با اهل خود هرآنچه خواهد مي‏کند. پس فريب خورده آن است که دنيا او را فريب دهد و بدبخت کسي است که دنيا گمراهش سازد. مبادا اين دنيا فريبتان دهد و مغرورتان سازد. هرکه به دنيا اميد بندد، اميدش را برباد مي‏دهد و آنکه در آن طمع ورزد، سرخورده خواهد شد. شما را مي‏بينم برکاري عزم کرده‏ايد که در اين کار خدا را به خشم آورده‏ايد، کرمش را از شما برگرفته و انتقامش را متوجه شما کرده است. بهترين پروردگار، خداي ماست و بدترين بندگان، شما هستيد. به طاعت اقرار و اعتراف کرديد، به پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) ايمان آورديد، اما به جنگ فرزندان و خاندان او آمده‏ايد و مي‏خواهيد آنان را بکشيد. شيطان بر شما چيره گشته و ياد خداي بزرگ را از ضميرتان زدوده است. پس مرگ بر شما و خواسته هايتان باد! انا لله و انا اليه راجعون، اينان قومي هستند که پس از ايمان آوردن، کفر ورزيدند پس دور باد قوم ظالم از رحمت خدا». امام با سخناني يادآور روش انبيا و دلسوزي آنان براي امتهايشان بود، ايشان را نصيحت کرد، از فريب و فتنه‏ي دنيا بر حذرشان داشت، آنان را از ارتکاب جنايت قتل خاندان نبوت، ترساند و روشن کرد که در آن صورت سزاوار عذاب دردناک و جاودانه‏ي الهي خواهند گشت. امام رنجديده، سپس سخنان خود را چنين دنبال کرد: «اي مردم! به نسبم بنگريد که من کيستم، سپس به وجدان خود رجوع کنيد [ صفحه 193] و آن را سرزنش کنيد و ببينيد آيا سزاوار است مرا بکشيد و حرمت مرا هتک کنيد؟! آيا من نواده‏ي پيامبرتان و پسر وصي او و پسر عم او و اولين مؤمنان به خدا و تصديق کنندگان رسالت حضرت ختمي مرتبت، نيستم؟! آيا حمزه‏ي سيدالشهداء عموي پدرم نيست؟! آيا جعفر طيار، عمويم نيست؟! آيا سخن پيامبر در حق من و برادرم را نشنيده‏ايد که فرمود: «اين دو، سروران جوانان بهشتند». اگر مرا در گفتارم تصديق مي‏کنيد که حق هم همان است. به خدا سوگند! از آنجا که دانستم خداوند دروغگويان را مؤاخذه مي‏کند و زيان دروغگويي به گوينده آن مي‏رسد، هرگز دروغ نگفته‏ام. و اگر مرا تکذيب مي‏کنيد درميان شما هستند کساني که اگر از آنان بپرسيد، به شما خبر خواهند داد. از «جابر بن عبدالله انصاري و ابوسعيد خدري و سهل بن سعد ساعدي و زيد بن ارقم و انس بن مالک» بپرسيد، تا اين گفتار پيامبر (صلي الله عليه و آله) درباره‏ي من و برادرم را براي شما نقل کنند. آيا همين (گفتار پيامبر) مانع شما از ريختن خون من نمي‏گردد؟!». شايسته بود با اين سخنان درخشان، خردهاي رميده‏ي آنان بازگردد و از طغيانگري باز ايستند. امام هرگونه ابهامي را برطرف کرد و آنان را به تأمل - هر چند اندکي - فراخواند تا از ارتکاب جنايت خودداري کنند. آيا حسين نواده‏ي پيامبرشان و فرزند وصي پيامبر نبود؟! مگر نه حسين - همانگونه که پيامبر گفته بود - «سرور جوانان بهشت است» و همين، مانعي از ريختن خون و هتک حرمت او مي‏گشت؟! ليکن سپاهيان اموي اين منطق را نپذيرفتند، آنان رهسپار جنايت بودند و [ صفحه 194] قلبهايشان سياه شده بود و ميان آنان و ياد خدا، پرده افتاده بود. شمربن ذي الجوشن که از مسخ شدگان بود، پاسخ امام را به عهده گرفت و گفت: او (شمر) خدا را به زبان پرستيده باشد اگر بداند که (امام) چه مي‏گويد! طبيعي بود که گفته‏ي امام را درک نکند؛ زيرا زنگار باطل، قلب او را تيره کرده و او در گناه فرورفته بود. «حبيب بن مظاهر» که از بزرگان و معروفين تقوا و صلاح بود، بدو چنين پاسخ داد: «به خدا قسم! مي‏بينم که تو خدا را به هفتاد حرف (يعني پرستشي تهي از يقين) مي‏پرستي و شهادت مي‏دهم که نيک نمي‏داني امام چه مي‏گويد. ولي خداوند بر قلبت مهر زده است». امام متوجه بخشهاي سپاه گشت و فرمود: «اگر در اين گفته شک داريد، آيا در اينکه نواده‏ي پيامبرتان هستم نيز شک داريد؟! به خدا سوگند! در مشرق و مغرب عالم جز من، ديگر نواده‏ي پيامبري، نه در ميان شما و نه در ميان ديگران، يافت نمي‏شود. واي بر شما! آيا به خونخواهي قتلي که مرتکب شده‏ام آمده ايد؟! يا مالي که بر باد داده‏ام و يا به قصاص زخمي که زده‏ام آمده‏ايد؟!». آنان حيران شدند و از پاسخ دادن درماندند. سپس حضرت به فرماندهان سپاه که از ايشان خواستار آمدن به کوفه شده بودند، رو کرد و فرمود: «اي شبث بن ربعي! اي حجار بن ابجر! اي قيس بن اشعث! و اي زيد بن حرث! آيا شما به من ننوشتيد که درختان به بار نشسته و مرغزارها سبز شده‏اند و تو بر لشکري مجهز که در اختيارت قرار مي‏گيرد، وارد مي‏شوي...». [ صفحه 195] آن خائنان، نامه و پيمان و وعده‏ي ياري به امام را انکار کردند و گفتند «ما چنين نکرده‏ايم...». امام از اين بي‏شرمي، حيرت‏زده گفت: «پناه برخدا! به خدا قسم چنين کرده‏ايد...». سپس حضرت از آنان روي گرداند و خطاب به همه‏ي سپاهيان گفت: «اي مردم! اگر از من کراهت داريد، مرا واگذاريد تا به جايگاهم بر بسيط خاک بروم». «قيس بن اشعث» که از سران منافقين بود و شرف و حيا را لگدمال کرده بود، در پاسخ امام گفت: «چرا به حکم عموزادگان خودت تن نمي‏دهي؟ آنان جز آنگونه که دوست داري با تو رفتار نخواهند کرد و از آنان به تو گزندي نخواهد رسيد». امام خطاب به او فرمود: «تو برادر برادرت - محمد بن اشعث - هستي، آيا مي‏خواهي بني‏هاشم بيش از خون مسلم بن عقيل، از تو خونخواهي کنند؟! به خدا قسم! نه دست ذلت به آنان خواهم داد و نه چون بندگان فرار خواهم کرد. بندگان خدا! به پروردگارم و پروردگارتان از آنکه سنگسارم کنيد، پناه مي‏برم، به پروردگارم و پروردگارتان از هر متکبري که به روز حساب ايمان ندارد، پناه مي‏برم...». [2] . اين کلمات، گوياي عزت آزادگان و شرف خويشتنداران بود، ولي در قلوب آن سنگدلان فرورفته در جهل و گناه، اثري نکرد. [ صفحه 196] اصحاب امام نيز با سپاهيان ابن‏زياد سخن گفتند، حجتها را بر آنان اقامه کردند و ستمگريهاي امويان و خودکامگي آنان را به يادشان آوردند. اما اين پندها بي‏اثر بود و آنان از اينکه زير بيرق پسر مرجانه باشند و با ريحانه‏ي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) کارزار کنند، احساس سرافرازي مي‏کردند.

[1] تاريخ طبري، ج 6، ص 242. [2] تاريخ طبري، ج 6، ص 43.