در کتاب کلمهي طيبه نقل شده از عالم عادل سيد حسين شوشتري رحمهالله که وقتي براي زيارت با حاج سيد علي شوشتري صاحب کرامات باهره و خاتم المجتهدين شيخ مرتضي انصاري اعلي الله مقامه به کربلا مشرف شديم، من رفتم منزل ميزبان سابق خود ديدم هيچ ندارد و من هم هيچ نداشتم پس مشرف شدم به حرم حضرت ابوالفضل عليهالسلام و پس از فراغ از نماز و زيارت به نزد ضريح آمدم و حال خود عرض کردم و هنوز کلامم تمام نشده که از ضريح چيزي حرکت کرد و به نزد من آمد و آن يک عدد شامي بود که به قيمت در آن وقت دو قرآن و ده شاهي بود، آن را برداشتم و شکر حق تعالي را به جا آوردم.
[ صفحه 190]
راقم حروف گويد: چون براي تهيه شامي تقاضا نمود آن عالم عادل قانع، يک عدد شامي براي او آمد و اگر بيشتر طلب مينمود البته بيش از آن از معدن کرم عطا ميشد و در کتاب مقاتل الطالبين و بحار و عوالم به روايت مدايني روايت کردهاند از قاسم ابن اصبغ بن نباته که گفت: ديدم مردي را از بني دارم که صورت او سياه شده بود و قبلا او را جميل و خوش صورت و سفيدرو ميشناختم. پس گفتم: نزديک بود تو را نشناسم، گفت: سبب اين سياهي آن است که کشتم مرد جواني را از کساني که با حسين عليهالسلام بود که اثر سجود در پيشاني او بود، از آن وقت هيچ شبي نميخوابم جز آنکه ميآيد ميگيرد گريبان مرا و ميبرد در جهنم مياندازد و تا صبح ضجه ميکشم پس باقي نميماند کسي از قبيلهي من مگر آنکه ميشنود فرياد مرا و گفت مقتول عباس عليهالسلام بود [1] و در روايت ديگر نقل است که صداي سگ ميکرد که همسايگان ميشنيدند.
عصامي در تاريخ خود روايت کرده: شخصي از لشگر ابنزياد لعين سر مطهر حضرت عباس بن علي عليهماالسلام را بر گردن اسب خود آويخت. بعد از چند روز صورت او را مثل قير سياه ديدند با آنکه قبل از آن سفيد بود. چون از او سئوال کردند گفت: دو مرد مرا ميبرند و در آتش مياندازند [2] .
حکايت سوم بعضي از ثقات علماء مجاورين کربلا و غيره نقل کردهاند و در پشت کتاب صلوة محقق انصاري باسمه ثبت شده از جناب شيخ عبدالرحيم تستري که تلامذه مرحوم شيخ مرتضي انصاري مزبور بوده که گفت: در حرم مطهر سيدالشهداء عليهالسلام بودم که مرد و زني از اعراب باديه وارد حرم مطهر شدند و با خود داشتند طفلي را که مفلوج بود و به آن حضرت توسل جستند و زيارت نموده بيرون رفتند. پس من بعد از زيارت و نماز مشرف شدم به حرم حضرت ابوالفضل عليهالسلام ديدم آن مرد و زن طفل عليل خود را آنجا آورده و ميگويند: دخيلک يابن اميرالمؤمنين و به پشت ضريح مقدس رفتند وليکن طفل را روبروي ضريح مقدس حضرت عباس عليهالسلام
[ صفحه 191]
گذاردند و قادر به حرکت نبود و من در اين وقت در نماز بودم که ديدم طفل شفا يافته حرکت کرد و به اطراف نگاه کرد پدر و مادر خود را نديد از حرم بيرون رفت و بعد والدين او به او ملحق شدند بدون آنکه آن را امر عجيبي بشمارند.
من چون حاجتي داشتم که هميشه در مشاهد مشرفه عرض ميکردم و اجابت نميديدم اين وقت حوصله تنگي کرده عرض کردم: يا اباالفضل عليهالسلام هرگاه اعراب باديه در نزد شما عزيزتر و بيشتر از ما طلاب علوم دينيه حرمت دارند من ديگر در خدمت شما نميمانم و به اعراب ملحق ميشوم. باز به خود آمده ملتفت شدم که اعراب ضعف ايمان ايشان است که دعايشان زود اجابت ميشود و عذرخواهي کردم، پس از مراجعت به نجف اشرف و موقع ورود ملاقات کرد مرا خادم آقا شيخ مرتضي و گفت: اجب استادک چون به خدمت او رسيدم فرمود: دو حاجت داري يکي آنکه در قرب صحن مقدس حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام منزلي خريداري نمائي و ثاني به مکه مشرف شوي و وجهي به من عطا فرمود که در آن صرف کنم و فرمود: تا من هستم به کسي اظهار مکن. من ابتداء به اداء قروض کردم از آن و بعد از آن وفا بخريد سفر حج نمودم. اين است که آنچه بعضي از علماء موثق نقل نمودهاند و مکرر در کربلا از خود آن شيخ شنيدهاند.
عالم جليل نبيل فاضل و محقق و مدقق بي مثل در کتاب اکسير العباده از سيد اجل سيد احمد نجل سيد افخم علامه سيد نصرالله مدرس حايري که جمع شده بود از کتب پيش او آنچه در کتابخانههاي علماء مجتمع گردد، که گفت: نشسته بودم با جمعي از خدام در صحن مقدس آن حضرت. ديدم که مردي بيرون آمد از حرم مطهر و به تعجيل ميرود در حالتي که يک دست خود را گذاشته بر انگشت کوچک دست ديگر. پس به تعجيل روانه شديم در عقب او تا در بيرون صحن شريف او را ملاقات کرديم ديديم که انگشت او قطع شده و خون مثل ميزاب و ناودان از او ميريزد. پس به حرم شريف برگشتيم، ديدم انگشت او در ميان شبکههاي ضريح مقدس معلق بر آن است و هيچ خون از آن ظاهر نيست که گويا از آدم مرده جدا شده. پس آن مرد به فاصله يک شب وفات کرد و دانستم که به جهت اهانتي بود که از او واقع شده آن عالم جليل و مخلص در کتاب سعادت ناصريه که بعد از تأليف
[ صفحه 192]
اکسير العباده به فارسي تأليف کرده در بعض سنوات اقامهي او در نجف و کربلا واقع شده. اين قضيه که مردي از اهل عجم از خدام حاجي ميرزا محمد خان سفير ميخواست زني را متهم کند و از آن پول بگيرد و آن زن از آن مرد گريخته به حرم حضرت ابيالفضل عليهالسلام التجأ برده و دست به شبکه ضريح مقدس انداخته، گفت: يا اباالفضل عليهالسلام دخيل تو هستم و آن مرد بيحيا خواست که او را از حرم بيرون بکشد، خدام مانع بودند وليکن نتوانستند مقاومت کنند، و زن بيچاره را بيرون برده قدري زد و آنچه خواست از او گرفت. بعد از دو سه روز حاجي ميرزا محمدخان از راه طراده قصد نجف اشرف ميکند براي زيارت غديريه و آن مرد ملعون در زمرهي نوکران همراهي دارد که او را در طراده خواب گرفت و دستهاي او آويزان بود ناگاه باد شديدي وزيد و دو طراده با يکديگر به هم خورده دست آن مرد را از بالاي مرفق تا نزديک شانه خورد ميکند و آن همان دستي بود که بازوي ضعيفه را به آن گرفت و استخوان سوخته به رنگ خاکستر شده بود و در همان شب مرد و به سزاي عمل خود رسيد و الحمدالله رب العالمين.
و مرحوم آقا ملا محمدباقر مجتهد بيرجندي اعلي الله مقامه در تأليفات خود فرموده: اين بنده ضعيف عاصي در زمان مجاورت نجف اشرف که در محضر درس مرحوم آخوند ملامحمد ايرواني که در علم و زهد و تقوي وحيد عصر خود بودند در مسجد شيخ طوسي که قرب خانهي آن شيخ موفق بوده حاضر ميشدم و فقه خارج ميفرمود و اصول را در مسجد هندي واقع در قرب درب قبله صحن مقدس نزد مرحوم محقق کاملي و اصولي بارع مصباح المجتهدين الحاج ميرزا حبيبالله الرشتي صاحب بدايع الافکار قرائت ميکردم. ناچار شدم که براي طاعون شديدي که در نجف اشرف واقع شده بيرون روم براي ضعف قلب و نظر به اخباري که در اين باب رسيده و در الشحون في حکم الفرار من الطاعون [3] تأليف سيد نعمتالله جزايري مسطور است و در بحارالانوار در جلد سيم نيز قليلي دارد. يک هفته در مسجد سهله با
[ صفحه 193]
جمعي از علماء و طلاب نجف به سر بردم و با مرحوم آقا سيد محمد هندي الاصل مجاور نجف که کرامات آن مرحوم و اباء او در آخر دارالسلام شيخنا النوري الحاج ميرزا حسين رفع مقامه في الجنه مسطور است نمازها را به جماعت ميگذارديم و بعد از آن شوق زيارت امام حسين عليهالسلام و ابيالفضل عليهالسلام چنان مرا بياختيار کرد که خود را بر ترک آن قادر نديدم و حال آنکه قرنطوبين راه بود و سخت ميگرفتند و عبور ممکن نبود. معذلک پياده بيرون رفتم با جمعي از اعراب که نجان شور که در وسط راه واقع است ميرفتند. شب را در خانه قريب به کاروانسرا خوابيدم. چون صبح شد عازم کربلا شدم. ديدم يک مرد نوراني که عمامهي کوچکي بر سر دارد با من ملاقات کرد و فرمود: به کربلا ميروي؟ عرض کردم: بلي. فرمود: تنها ميباشي؟ من رفيق تو، با يکديگر برويم. من بسيار مسرور شدم و با يکديگر روانه شديم. در بين راه او را بسيار لطف المزاج ديدم. صحبتهاي نيکو ميداشت براي طيب خاطر، پس مقداري با يکديگر پياده رفتيم و در خود راحتي مشاهده ميکردم که به وصف نميآيد و خستگي منزل پيش نيز از من برداشته شد و از آن تعجب ميکردم. از او سئوال کردم که از کجا ميآئي فرمود از اين بيابانها. پس در قليلي از مدت خود را در نزديک چادرها که زده بودند براي قرنطو و عسکر رومي آنجا بودند براي برگردانيدن مترددين در قرب کربلا ديدم و من اظهار خوف کردم. فرمود: به اين لفظ بعينه چون من با تو هستم خاطر جمع باش، به تو کاري ندارند و چيزي طلا داشتم خواستم آن را مخفي کنم چون پول را ميگرفتند. به سوي من خنديد و فرمود: چون من با تو هستم احتياج به اين کارها نيست. من غافل از آنکه چطور شد که به اين زودي به کربلا رسيديم ترس من باقي بوده و گفتم بيائيد: از سمت حرم حضرت اباالفضل عليهالسلام از باغات برويم، باز همان کلام را اعاده فرمود. من کانه مجبور شدم به آنکه کلام او را قبول کنم وليکن متوسل شدم به حضرت اباالفضل عليهالسلام و توجه کردم به قبه مطهر آن حضرت که نزديک به او بوديم. چون خيمهها را در وسط راه زده بودند از همان در خيمهها عبور کرديم، گويا کور و گنگ بودند و اصلا با ما تکلم نکردند و گذشتيم، پس در کربلا آن مرد از من جدا شد و نفهميدم به کجا رفت. بعد ملتفت شدم و هرچند او را فصح کردم اثري از او نيافتم والله العالم.
[ صفحه 194]
در دارالسلام مسطور است از يکي از تلاميذ مرحوم آقا سيد علي طباطبائي صاحب رياض المسائل که: در عالم رؤيا ديدم والدهي او از عجم به کربلاي معلي آمده و شکايت کرده به آن طالب علم از رفقاء خود که در بين راه دماغ مرا شکستند، پس در آن ايام جنازهي والده او را از تهران آوردند که کربلا دفن کنند و وفات او در راه زيارت شده بود، ديد که دماغ آن مرحومه شکسته است. چون از رفقاء او سبب را سئوال کرد گفتند تابوت او از بالاي اسب افتاده. پس او را در حرم سيدالشهداء عليهالسلام طواف داد و برد به حرم حضرت اباالفضل عليهالسلام. او آنجا به حضرت عباس عليهالسلام عرض کرد که نماز مادر من صحيح نبود، شفاعت بفرمائيد که او را عذاب نکنند، من ضامن که پنجاه سال عبادت او را بدهم که به نيابت او بگذارند اين را به اباالفضل عليهالسلام گفت و غفلت کرد از آن، پس وقتي در خواب ديد که مادرش را بر درختي آويخته ميزنند. گفتند: ابوالفضل عليهالسلام حکم فرموده بزدن. گفت براي چه؟ گفتند: فلان مبلغ بده تا او را نزنيم چون از خواب بيدار شد و حساب پنجاه سال عبادت را که به حضرت ابيالفضل عليهالسلام عرض کرده بود نمود، به قرار رسوم آن زمان همان مبلغ بود که به او گفته بودند که بدهد تا مادر او خلاصي يابد. پس آن وجه را برد به نزد مرحوم صاحب رياض براي عبادت والدهاش داد.
شخصي از موثقين نقل نموده که در نجف اشرف مدتي تحصيل علم فقه و اصول نموده ولکن از علم اخلاقي بيبهره بود. در بعضي مجالس اظهار ميدارد که اباالفضل العباس عليهالسلام به واسطهي نسب بر ما شرافت دارد و الا مقام علم و اجتهاد ما بالاتر است و در علوم دينيه بيشتر زحمت کشيدهايم. گفتند شبي خواب ميبيند حضرت اباالفضل عليهالسلام را و قريب به اين بيان ميفرمايد که آنچه شما تحصيل کردهايد ظنيات است و من از مقام علم و يقين تحصيل علوم يقينيه نمودهام و يک سيلي به صورت او زده ميشود و به حالت خوف و وحشت از خواب بيدار ميشود. تب شديدي داشته، ميگويند تو را چه ميشود؟ ميگويد مرا ببريد به حرم اباالفضل عليهالسلام. آنجا توبه و انابه و استغاثه ميکند و شفا داده ميشود و از اين قبيل کرامات بسيار شنيده و ديده شده يکي از علماء موثقين اصفهان نقل نمود شخصي که از خانواده سيادت و علم بود در اصفهان در رودخانه غرق شده و از همه جا مأيوس شد،
[ صفحه 195]
توسل به حضرت اباالفضل عليهالسلام پيدا کرده، ناگاه دستي پيدا شده و او را از آب عبور داد تا به خشکي رسيده و همان عالم موثق حکايت ديگر نقل نمود که در سر من رأي جمعي از دوستان آل محمد عليهمالسلام سينه ميزدند، شخصي سني به آنها استهزاء ميکرده، يکي از عزادارها به او ميگويد: عباس يضربک يعني عباس عليهالسلام تو را ميزند. آن سني بدبخت کلمهي توهينآميز و جسارتي ميگويد، پس ميرود به منزل خود و به اهل خود ميگويد عباس ضربني و اموت يعني عباس عليهالسلام مرا زد و ميميرم، پس خوابيد و چون به بالين او رفتند ديدند مرده است. بعد از آن بستگان او برايش مجلس ترحيمي گذاردند و از طلاب شيعه در سامره دعوت کرده بودند و آنها ابا کردند از رفتن.
اشعاري راجع به زبان قال و زبان حال حضرت اباالفضل عليهالسلام گفته شده اگر چه مناسب باب دهم بود ولکن در اين موقع نيز بيمناسبت نباشد:
گفت تنگست اي شه خوبان دلم
زندگي باشد از اين پس مشکلم
زين قفس برهان من دلگير را
تا به کي زنجير باشد شير را
خود تو داني اي خديو مستطاب
بهر امروزم، همي پرورد باب
که کنم اين جان فداي جان تو
در بلا باشم بلا گردان تو
هين ببين شاها روا در بندگي
که برم از روي او شرمندگي
گفت شه چون نيست زين کارت گزير
اين ز پا افتادگان را دستگير
ساقي ار يار است مي اين مي که هست
دست چبود بايد از سر شست دست
گفت هان اي دست رفتي شاد رو
خوش برستي از گرو آزاد رو
لا ابالي نيست، دست افشانيم
جعفر طيار را من ثانيم
دست دادم تا شوم همدست او
پر بر افشانيم در بستان هو
از ازل من طاير آن گلشنم
دست گو بردار دست از دامنم
چند بايد بود بند پاي من
تير بايد شهپر عنقاي من
تا که در قاف تجرد پر زنم
عالمي را پشت پا بر سر زنم
چون دو دست افتاده ديد آن محتشم
گفت دستا رو که من بي تو خوشم
خصم اگر بردت ز من گو بازدار
مرغ دست آموز را با پر چه کار
شهپر طاوس اگر پر کنده شد
نام زيبائيش زان پر زنده شد
[ صفحه 196]
اندران گوئي که آن محبوب دوست
عاشق بي دست و پا دارند دوست
باز ده اي دست اين دستم به دست
تا بهم شوئيم دست از هر چه هست
عاشقي بايد ز من آموختن
شد علم پروانه از پر سوختن
شاه دين از خيمه آمد بر سرش
ديد در خون گشته غلتان پيکرش
از مژه درهاي پر خون ديده سفت
روي بر رويش نهاد از مهر و گفت
کي دريغا رفت پايانم ز دست
شد بريده چاره و پشتم شکست
اي همايون طائر اي فرخ هما
شهپرت چون شد که افتادي ز پا
اي ز پا افتاده سروي سرفراز
چون شد آن با آمدنت در باغ ناز
شير يزدان چشم خونين باز کرد
با حبيب خويش شرح راز کرد
گفت کي بر عالم امکان امير
خاک و خون از پيش چشمم باز گير
بو که چشمي باز دارم سوي تو
وقت رفتن سير بينم روي تو
عذرها دارم من اي درياي جود
که دو دستي بيش در دستم نبود
لطف کن اي يوسف آل رسول
اين بضاعت کن ز اخوانت قبول
گفت خوش باش اي سليل مرتضي
دست دست تست در روز جزا
دل قوي دار اي مه پيمان درست
که ذخيرهي محشر من دست تست
چون به محشر دوزخ آيد در زفير
اين دو دست است عاصيان را دستگير
[ صفحه 197]
|