توضيح: اسرار اين محبت و آيه مبارکه مودت و اخبار مذکوره کثيره منوط به ذکر چند مطلب است: [ صفحه 15] مطلب اول: بدان که مستحق دوستي و سزاوار عشق و دلربايي اولا بالذات فقط مخصوص خداوند جل وعلا است. چرا که او بالذات جامع تمام اسباب محبت و دوستي است و بس - و بالعرض است. اجمالا ملاحظه کنيد. بيشتر محبت و دوستي ناشي از جمال و کمال است و جمال مطلق و کمال مطلق منحصر در ذات اقدس و عين انيت مقدس او است: «فهو کل الجمال و کله الجمال کل الکمال و کله الکمال و ما سواه لمعات نوره و رشحات وجوده و ظلال هويته [1] . هر کجا جمالي و جلالي است از صفات جماليه و جلاليه او سايه‏اي است و هر فضيلت و افضالي است از سرچشمه فضل او زلالي است. اصل اوست، ما سوي فروعند. نير اوست ماعدا فروغند.». معروف است زليخا پس از ايمان و معرفت و محبت خداوند ديگر چندان التفات و اقبال به حضرت يوسف عليه‏السلام ننمود. پرسيد: سبب چيست؟ گفت: ديگر يوسف آفرين را دوست دارم. مطلب دوم: معني محبت و دوستي چيست؟ محبت سري است پنهاني و امري است ذوقي و وجداني تا آدمي نچشد نداند و چون داند نتواند فالاعراب عنه لغير واجده سرو الاظهار لغير ذائقه اخفاء؛ تعريف محب در نزد کسي که فاقد آن است مانند راز است و اظهار آن در نزد کسي که مزه‏اش را نچشيده همچون پنهان کاري است (يعني کسي که مزه محبت را نچشيده و خود از محبت محروم است نمي‏تواند معني و مفهوم آن را درک کند) - تعلق علم و شعور به امور به دو قسم مي‏شود: يکي به حصول ظل و صورت معلومات، چنانچه از زيد و عمرو در دل تصوراتي حاصل شود که بدان صورت از ماعداي خود ممتاز بشود. و ديگر به حضور ذوات معلومات چون علم گرسنگي، شبع، سيري، شهوت، غضب، محبت و عداوت که بعد از اتصاف نفس به آنها حاصل شود و اين علمي بود ذوقي و ادراکي بود وجداني و شک نيست که حضور محبت بر دل و شعور بر وجه اول به [ صفحه 16] آن طريق که از کسي بشنوي يا از کتابي برخواني يا به فکر خويش دريابي، چندان مثمر سعادت و موجب کرامت نيست بلکه سعادت جاوداني و کرامت دو جهاني در آن است که به استعداد اصلي و صفاي جبلي و دوام جد و کمال جهد، خود را مهبط نفحات الهيه و محط جذبات ربانيه نموده تا ما سوي را از تو بستاند و چنانش محبت خود را بچشاند. مطلب سوم: واضح و مبرهن است که غاية قصوي و بالاترين قله، محبت خداوند متعال است که کليد ابواب سعادات و سرمايه وصول به مرادات است. در حديث وارد است که: «حضرت عيسي عليه‏السلام به سه نفر گذشت که بدنشان کاهيده بود و رنگشان از اثر عبادت پريده بود. فرمود: چه چيز شما را چنين نموده؟ گفتند: خوفي از آتش. پس گفت: حق است بر خدا ايمن بسازد خائف را. پس گذشت به سه نفر ديگر که کاهيدن بدن ايشان و پريدگي رنگ ايشان بيشتر بود. فرمود: شما را چه چيز اينسان نموده؟ گفتند: شوق بهشت. فرمود: حق است بر خدا عطا کند به شما آنچه اميد داريد. پس گذشت به سه نفر ديگر که کاهيده‏تر و متغيرتر بودند، گويا بر صورتهاي ايشان المرايا من النورانيه آينه از نور بود. فرمود: چه چيز شما را چنين نموده؟ گفتند: محبت خداوند. دو مرتبه فرمود: انتم المقربون. يعني شماييد مقربان درگاه خداوند» [2] . کلام حضرت ختمي مآب اعبدوالله في الرضا فان لم تستطع ففي الصبر علي ما تکره خير کثير [3] ؛ خداوند را از روي رضايت و خشنودي بپرستيد و اگر نمي‏توانيد چنين کنيد پس [بدانيد که] در صبر بر آنچه نمي‏پسنديد (ترک گناهان و تحمل سختي عبادات و انجام واجبات) خير فراواني وجود دارد. از اين حديث شريف و ساير اخبار معتبره در اين باب ظاهر مي‏شود صحت عبادت به قصد فرار از آتش يا رسيدن به جنت و هوالاقوي. اگر چه احوط قصد [ صفحه 17] فرمان برداري حق جل شانه کافي است در اين مقام، چرا که رضا از آثار محبت است و ثمره آن شجره طيبه و اثر آن اکسير اعظم است. رضا بدون محبت صورت نگيرد. دوست است که آنچه کند از رضا کند؛ نخواهد و نبيند و نجويد مگر محبوب را، و آنچه را که محبوب خواهد. هواي خود را فداي هواي محبوب کند و ميل خود را تابع ميل او داند و دارد. خاک درت بهشت من مهر رخت سرشت من‏ عشق تو سرنوشت من راحت من رضاي تو و از براي محب بالاترين لذت‏ها وصل محبوب و قرب به اوست و سخت‏تر از تمام تلخي‏ها تلخي دوري و مفارقت محبوب است. از اينجاست که حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام در دعاي کميل اينگونه مناجات مي‏کند: فهبني يا الهي و سيدي و مولاي صبرت علي عذابک فکيف اصبر علي فراقک - بار الها بر عذاب تو صبر کردم ولي بر فراق تو چگونه صبر کنم. مطلب چهارم: به وجدان عقل و حکم نقل مسلم است که محبت علت تامه براي استحقاق جزاي خير و نيکي است. چنانچه در اخبار و آثار رسيده که آنچه در دنيا به خلق مي‏رسد تمام به برکت اهل ايمان است و اگر مؤمن نبود نعمتي بر اهل زمين نازل نمي‏شد و عداوت علت تامه براي استحقاق جزاي بد است و در روايت فرمودند: اگر دنيا به قدر پشه نزد خداوند قرب و منزلت داشت خداوند شربت آبي به کافر نمي‏داد و در قرآن است: ذلک جزاء اعداء الله النار لهم فيها دار الخلد [4] ؛ جزاي دشمنان خدا همان آتش دوزخ است که منزل ابدي آنهاست. و درباره‏ي مؤمن و دوست فرموده: الذين آمنوا و کانوا يتقون لهم البشري في الحيوة الدنيا و في الاخرة [5] ؛ آنان که ايمان آورده و از خدا ترسيدند در دنيا و آخرت بر آنان بشارت باد [بر نعمتها و پاداشهاي الهي]. [ صفحه 18] پس روشن است که شايسته قرب و احسان و لايق نوازش و انعام نيست مگر محب و دوست و سزاوار عذاب و نقمت و نکال نيست مگر مبغض و دشمن. پس معلوم شد که مفتاح سعادت جاوداني و منهاج فيوضات دو جهاني محبت و دوستي بنده است به خداوند جل شأنه. مطلب پنجم: بديهي است که اين مقام منيع و موهبت کبري مقام مقربين و بهره کملين از خلق است و دسترس هر کس نيست. اگر محبت حق تعالي در دلها بود آثار و لوازم آن مشاهده مي‏شد، چنانچه در حديث قدسي وارد است و ترجمه‏ي آن اين است: «اي پسر عمران! دروغ مي‏گويد آنکه گمان مي‏کند مرا دوست و شب مي‏خوابد و از من غافل است. آيا نه چنين است که دوست، دوست دارد خلوت با محبوب خود را. هان اين منم اي پسر عمران! که خبر دوستان خود را دارم. چون شب در آيد چشمهاي ايشان به سمت من است و عقوبت من در نظر ايشان است. با من مناجات مي‏کنند از روي مشاهده و سخن مي‏گويند با حضور.اي پسر عمران! به من بده از ته دل خود خشوع و از بدن خود خضوع و از چشم خود اشک را در تاريکي شب که من نزديکم» [6] . قال الصادق عليه‏السلام: المشتاق لا يشتهي طعاما و لا يلتد شرابا و لا يستطيب رقادا و لا يأنس حميما و لا يأوي دارا و لا يسکن عمرانا و لا يلبس لينا [7] . امام صادق عليه‏السلام فرمود: مشتاق خدا به غذاي دنيا اشتها ندارد و از شراب دنيا لذت نمي‏برد و از بوهاي خوش دنيا خوشحال نمي‏شود و از پشتيباني مردم مأيوس مي‏گردد و به خانه‏اي پناه نمي‏برد و به عمارتي ساکن نمي‏گردد و به لباس نرمي آرام نمي‏گردد زيرا هميشه در فکر خدا مي‏باشد. وجه خدا اگر شودت منظر نظر زين پس شکي نماند که بي‏پا و سر شوي‏ در تفسير سوره يوسف منقول است که شخصي به موسي عليه‏السلام عرض کرد: از [ صفحه 19] خداوند بخواه که ذره‏اي از محبت خودش را به دل من بيندازد و گذشت. موسي به مقام مناجات برآمد و عرض آن حاجت نمود. خطاب رسيد: همان وقت که از ما خواست به او داديم. حال برو ببين به چه حالت است. چون موسي آمد، ديد خود را از کوه به زير انداخته و هر قطعه عضو او به سنگي برخورده و از آن صداي کلمه توحيد لا اله الا الله شنيده مي‏شود. از اينجاست که گفته‏اند: هر کس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عيال و خانمان را چه کند ديوانه کني هر دو جهانش بخشي‏ ديوانه تو هر دو جهان را چه کند و در اخبار هم رسيده که هر کس دوستي خدا دارد مهياي بلا باشد [8] . و از فرمايش شاه ولايت علي عليه‏السلام منقول است: لالف ضربة علي هامة رأسي احب الي من الموت علي الفراش [9] (يعني به خدا قسم اگر هزار ضربت بر فرق من آيد در رضا و دوستي خدا و در راه او شهيد شوم محبوبتر است نزد من از آنکه در بستر خود بميرم). از اين جهت بود که چون ضربت ابن‏ملجم لعين بر سر مبارک آمد، فرمود: فزت برب الکعبه حظ کردم و به وصال معشوق خود رسيدم و همين حال و عشق بود که در حال نماز از خود بيخود بود و پيکان تير از پاي مبارکش کشيدند و احساس درد ننمود و در دعاست: «يا غايتي في رغبتي و يا غاية آمال العارفين [10] و در مناجات آن حضرت است الهي هب لي کمال الانقطاع اليک و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليک حتي تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الي معدن العظمة [11] . [ صفحه 20] پروردگارا کمال انقطاع از خلق را به من ببخش و اميدم را فقط به خودت متوجه فرما و دل مرا به نور هدايت خود روشن ساز تا آنجا که حجب غير را بسوزاني و دل مرا به نور عظمت خود روشن فرما چون با تو باشم از همه بي‏نيازم و اگر با ديگران باشم از تو غافل و محتاجم به تو». و از کلام حضرت حسين ارواحنا و ارواح العالمين له الفدا نقل شده: ترکت الخلق طرا في هواکا و ايتمت العيال لکي اراکا فلو قطعتني بالسيف اربا لما حن الفؤاد الي سواکا [12] . و در کلام حضرت اباالفضل عليه‏السلام است. لا ارهب الموت اذا الموت رقي‏ حتي اواري في المصاليب لقي‏ نفسي لنفس المصطفي الطهروفا [13] . الي آخره. چونکه من کان لله کان الله له [14] دوستي که اينگونه از خود بي‏خود و از خودي خود نيز بي‏خود و بي‏خبر شد و به مقام محو و صحو و آخر منزل فنا رسيد از وجود او جز آثار ربوبيت ديده نمي‏شود که العبودية جوهرة کنهها الربوبية و من راني فقد رءاي الحق [15] ؛ امام صادق (ع) مي‏فرمايد: بندگي گوهري است که ذات آن ربوبيت است و هر کس مرا ببيند به درستي که حق را ديده است. زبانش زبان خدا، چشمش چشم خدا، دستش دست خدا مي‏شود، که در اين [ صفحه 21] فقره‏ي زيارت به آن اشاره شده است: السلام علي عين الله الناظرة و يده الباسطة [16] فرمود: کنت سمعه الذي يسمع به [17] الي آخره پس معلوم شد که اين خصلت رفيعه و موهبت منيعه بهره‏ي کملين و باريافتگان ساحت ربوبيت است و دسترس همه نيست. مطلب ششم: آنچه که در انسان مانع و حاجب رسيدن به اين مقام است، اول کمي يقين و معرفت است، حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام فرمود: لم يخلق الله خلقا اقل من اليقين [18] و حضرت صادق عليه‏السلام در حديثي فرمود: ايمان افضل از اسلام است و يقين افضل از ايمان است و نيست چيزي کمتر از يقين [19] و به مفاد اخبار اول، اسلام است، بعد ايمان و بعد از ايمان تقوي و بعد از تقوي مقام يقين، فاعبد ربک حتي ياتيک اليقين [20] . فرمودند: شما چنگ زده‏ايد به پست‏تر مرتبه اسلام. پس بترسيد که مبادا از دست شما برود - يقين کم خلق شده و کمتر کسي به مرحله يقين رسيده است و از سدير صيرفي نقل شده که گفت: خدمت حضرت صادق عليه‏السلام بودم. عرض کردم: والله جايز نيست از براي شما نشستن و با دشمنان جنگ نکردن. فرمود: چرا؟ عرض کردم: به جهت بسياري دوستان و شيعيان و ياوران. والله اگر از براي اميرالمؤمنين عليه‏السلام بود آنچه از براي شماست از شيعيان و ياوران و دوستان، طمع نمي‏کرد در حق اوتيم و نه عدي. يعني اولي و دومي. فرمود: اي سدير چه قدر [ صفحه 22] تخمينا مي‏شوند؟ عرض کردم: صد هزار. فرمود: صد هزار؟! - عرض کردم: بلي، دويست هزار - فرمود: دويست هزار؟! عرض کردم: بلي، نصف دنيا. پس آن بزرگوار ساکت شد - تا آنکه گفت: حضرت سوار حمار شد و من سوار استر شدم. پس رفتيم تا به زمين سرخي رسيديم. حضرت نظر کرد به پسري که چند بزغاله مي‏چرانيد. پس فرمود والله اي سدير اگر از براي من شيعه به عدد اين بزغاله‏ها بود، جايز نبود از براي من نشستن. فرود آمديم، نماز کرديم و بعد از نماز من آنها را شمردم. همه‏ي آنها هفده بزغاله بودند [21] و در جلد 12 بحار نقل شده: «حدث ابراهيم عن ابي حمزة عن مأمون الرقي قال کنت عند سيدي الصادق عليه‏السلام اذ دخل سهل بن الحسن الخراساني فسلم عليه ثم جلس فقال له يابن رسول‏الله لکم الرأفة و الرحمة و انتم اهل بيت الامامة ما الذي يمنعک ان يکون لک حق تقعد عنه و انت تجد من شيعتک مائة الف يضربون بين يديک بالسيف فقال له عليه‏السلام اجلس يا خراساني رعي الله حقک ثم قال يا حنيفة [22] اسجري التنور فسجرته حتي صارکا الجمر و ابيض علوه ثم قال يا خراساني قم فاجلس في التنور فقال الخراساني يا سيدي يابن رسول‏الله لا تعذبني بالنار اقلني اقالک الله قال قد اقلتک فبينما نحن کذالک اذ اقبل هرون المکي و نعله في سبابته فقال السلام عليک يابن رسول‏الله فقال له الصادق عليه‏السلام الق النعل من يدک و اجلس في التنور قال فالقي النعل من سبابته ثم جلس في التنور و اقيل الامام عليه‏السلام يحدث الخراساني حديث خراسان حتي کانه شاهدها ثم قال قم يا خراساني و انظر ما في التنور قال فقمت اليه فرأيته متربعا فخرج الينا و سلم علينا فقال له الامام کم تجد بخراسان مثل هذا فقال والله و لا واحدا فقال عليه‏السلام لا والله و لا واحدا فقال اما انا تخرج في زمان لا [ صفحه 23] تجد فيه خمسة معاضدين لنا نحن اعلم بالوقت [23] . راوي گفت: نزد حضرت صادق عليه‏السلام بودم که سهل بن حسن خراساني وارد شد، سلام کرد و نشست. پس عرض کرد: يابن رسول‏الله شما صاحب رأفت و رحمتي و اهل بيت امامتي، چه چيز مانع شماست که نشسته‏اي، حق خود را نمي‏گيري و حال آنکه صد هزار شيعه شمشيرزن داري، امام فرمود: بنشين خراساني خدا رعايت تو را بفرمايد: پس فرمود: به خادمه‏ي خود که تنور را آتش کن، پس تنور از شدت آتش قرمز و سفيد شد، آنگاه فرمود خراساني برخيز در تنور و بنشين، خراساني عرض کرد: آقا مرا به آتش عذاب مکن و از من بگذر، و حضرت از او گذشت در اين بين هارون مکي وارد شد که او مؤمن ممتحن بود و نعلين او در انگشت سبابه‏اش بود. امام فرمود: هارون بگذار نعلين را و برو در تنور، هارون نعلين خود را گذارد و در تنور رفت پس امام شروع کرد با خراساني صحبت خراسان نمودن بطوري که گويا آنجا تشريف داشته و مشاهده نموده، پس از مدتي فرمود: خراساني پاشو و نظر کن در تنور. مي‏گويد: برخاستم، نظر کردم و ديدم او مربع در تنور آتش نشسته، پس خارج شد از تنور آمد سلام کرد پس امام عليه‏السلام فرمود: چند نفر از اين طور مرد در خراسان مي‏يابي؟ يعني اگر امام بگويد ميان آتش برو برود؟ عرض کرد: نه به خدا قسم يک نفر هم نمي‏يابم. حضرت فرمود: ما خروج نمي‏کنيم در زماني که پنج نفر اينطور ياور و ناصر نداشته باشيم و ما داناتريم به زمان. راقم حروف گويد گمان آن است که امام زمان (عج) نيز انتظار سيصد و سيزده نفر آنطور شيعه داشته باشد و تا به حال فراهم نشده و وقتي که اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام را آوردند به مسجد و بيعت از او خواستند و جمعيتي از مردم حاضر بودند، قبلا حضرت رسول صلي الله عليه و آله به حضرت علي عليه‏السلام فرموده بود: اگر بيست نفر از مردم با تو همدست و ناصر شدند، دست به شمشير ببر و در غير اين صورت قيام نکن. و اينها تمام از آثار قلت معرفت و عدم يقين است در مردم و اگر خواهي قلت معرفت و يقين خود و امثال خود را مشاهده کني، حالت سستي و کسالت در عبادت و بي‏ [ صفحه 24] باکي و جلادت در معصيت را از خود و اغلب مردم ملاحظه کني. زشتيهاي خودمان را از خلق پوشيده داريم و از خالق شرم نداريم. اندر آندم که کني عزم گناه‏ گر کند کودکي از دور نگاه‏ شرم داري ز گنه درگذري‏ پرده‏ي عصمت خود را ندري‏ شرم بادت ز خداوند جهان‏ که بود واقف اسرار نهان‏ نگران است به تو درگه و گاه‏ تو کني در نظرش عزم گناه‏ پس نيست اين سستي در عبادت و بي‏باکي در معصيت مگر به واسطه‏ي ضعف عقيده و قلت يقين و بدون کمال ايمان و يقين به مقام شامخ محبت الهي نخواهي رسيد. مانع دوم: محبت دنياست که در تمام ملل و مذاهب نزد انبياء و اولياء و عقلا مذموم بوده و حضرت اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام در کلام مبارک مي‏فرمايد: «اعلموا ان کثرة الذنوب من نسيان الموت و نسيان الموت من طول الامل و طول الأمل من حب الدنيا و حب الدنيا رأس کل خطيئة [24] . يعني بدانيد که کثرت معصيت شما از فراموشي مرگست و فراموشي مرگ از آرزوهاي دور است که در دنيا داريد و آرزوي دور از محبت دنياست و دوستي دنيا سر تمام خطاها است». حواريون به حضرت عيسي عليه‏السلام عرض کردند: ما را چيزي بياموز که خداي تعالي ما را دوست دارد. فرمود: شما دنيا را دشمن داريد تا خدا شما را دوست دارد. [25] و آل محمد صلي الله عليه و آله فرمودند: دشمني دنيا افضل الأعمال است [26] و در حديث وارد است که حضرت موسي عليه‏السلام گذشت به مردي که از خوف خداوند گريه مي‏کرد و در وقت مراجعت باز آن مرد گريه مي‏کرد. عرض کرد: خدايا بنده‏ي تو از خوف تو گريان است؟ [ صفحه 25] خطاب الهي رسيد: اي موسي اگر دماغش (مغزش) هم با اشک چشمش فرود آيد، او را نيامرزم چرا که دنيا را دوست دارد [27] . و مرحوم شيخ انصاري در کتاب مکاسب خود نقل فرموده حديثي که ترجمه‏ي آن اين است که اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام فرمودند: بيلي در دست داشتم و در بعضي از باغهاي فدک کار مي‏کردم که ناگاه چشمم به صورت زني افتاد. گمان کردم که او دختر عامر است و از همه زنهاي قريش با جمال‏تر بود. گفت:اي پسر ابوطالب دلت مي‏خواهد مرا تزويج کني تا تو را از اين بيل زدن مستغني گردانم و بنمايم به تو خزينه‏هاي زمين را که براي تو و اولاد تو باشد؟ گفتم: تو کيستي تا تو را از خانواده‏ي تو تزويج نمايم؟ فقالت انا الدنيا گفت: منم دنيا - گفتم: برو و شوهر ديگر پيدا کن. پس رو کردم به بيل خود گفتم: لقد خاب من غرته دنيا دنية و ماهي ان غرت قرونا بنائل [28] الي اخر - زيانکار شد هر که دنياي فاني او را فريب داد تا آخر اشعار آن حضرت. سزاوار است در اين مقام آنچه به فارسي گفته شده است: اگر دل از غم دنيا جدا تواني کرد نشاط عيش به باغ بقا تواني کرد و گر به آب رياضت برآوري غسلي‏ همه کدورت دل را صفا تواني کرد ز منزلات هوس گر برون نهي قدمي‏ نزول در حرم کبريا تواني کرد و گر ز هستي خود بگذري يقين مي‏دان‏ که عرش و فرش و فلک زير پا تواني کرد [ صفحه 26] وليک اين عمل رهروان چالاک است‏ تو نازنين جهاني کجا تواني کرد نه دست و پاي امل را فرو تواني بست‏ نه رنگ و بوي جهان را رها تواني کرد تو کز سراي طبيعت نميروي بيرون‏ کجا به کوي طريقت گذر تواني کرد به عزم مرحله‏ي عشق پيش نه قدمي‏ که سودها کني ار اين سفر تواني کرد جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي‏ غبار ره بنشان تا نظر تواني کرد و فرمودند: الدنيا ملعون و ملعون ما فيها الا ما کان لله منها [29] دنيا ملعون خداست و هر چه در اوست ملعون است مگر آنچه از او براي خدا باشد. و از اين حديث شريف فهميده مي‏شود دنياي مذموم و دنياي ممدوح، زيرا آنچه مذموم است علاقه و محبت دنياست براي دنيا و اما اگر براي خدا و توشه آخرت باشد ممدوح است و اين طلب دنيا و دوستي دنيا عين طلب دوستي آخرت است چنانچه در حديث وارد است که روزي به حضور حضرت صادق عليه‏السلام عرض کردند: ما دنيا مي‏طلبيم و دوست مي‏داريم که به ما روي آورد، حضرت فرمود: مي‏خواهيد براي چه؟ عرض کردند: مي‏خواهيم خود و عيالمان از آن منتفع شويم و صله‏ي رحم کنيم و تصدق نماييم و حج و عمره بجا آوريم. فرمود: اين طلب دنيا نيست بلکه اين آخرت طلبي است. [30] . پس معلوم شد که دنيا از اين جهت تجارت خانه آخرت است و مسجد انبيا عليهم‏السلام است و محل هبوط و نزول ملائکه است و مزرعه‏ي عالم آخرت است. [ صفحه 27] «فتزودوا فيها فانها دار غني لمن تزود» [31] . پس توشه برگيريد در دنيا که خانه‏ي بي‏نيازي است دنيا براي توشه گيران. مانع سوم: سوم از موانع محبت و دوستي خداوند و اولياي خدا کثرت معصيت و بي‏باکي در معصيت خداوند است. زيرا که دل انسان به اقتضاي فطرت و خلقت سليمه‏اش متأثر مي‏شود از عمل خود و هر عملي که از او سر مي‏زند در دل او اثر مي‏کند و چون آن عمل را دو مرتبه نمود اثر ثابت‏تر و نقش آن ظاهرتر و محکمتر گردد و چون بسيار مکرر شد، آن اثر و نقش در تمام دل جا گيرد و آن حالت ملکه و خلق و صفت و عادت شود براي او و دائما او را جويد و او را خواهد. پس وقتي که مسلمان معصيتي کرد، بداند دو کار کرده. يکي معصيت و مخالفت نسبت به خداي کرده و ديگر خود را مهيا کرده و نزديک نموده براي دفعه‏ي ديگر. چرا که سبب الفت و انس او به مخالفت حق شده و آسان نموده بر او معصيت ديگر را و همچنين در مرتبه دوم گذشته از معصيت خود را نزديک نموده و جرأت او را شديدتر نموده براي مرتبه سوم و همچنين ملاحظه شده در اثر يک نظر به نامحرم چه نظرها شده و در اثر يک غيبت چه غيبتها شده و در اثر خوردن يک لقمه حرام چه حرامها خورده‏اند و چه فحاشيها در اثر يک فحش گفتن نموده تا به جايي مي‏رسد که عادت به گنهکاري و فحاشي و زناکاري و غيره نموده تا آنکه ترک عادت را موجب مرض شمرد و العادة کالطبيعة الثانية [32] شود و خود را به هلاکت ابدي برساند به واسطه‏ي آنکه طبق مفاد اخبار کم‏کم در اثر سياهي دل منکر حضرت ولي الله شود و منکر مقام نبوت گردد و کم کم صفحه دل سياه شده منکر خدا گردد و ملحد و طبيعي و لا مذهب شود. نعوذ بالله من الانهماک و الاستغراق في المعصية [33] و در حديث وارد است [ صفحه 28] که: هيچ چيز دل را فاسد نمي‏کند مثل گناه که دل را سرنگون و منکوس مي‏نمايد و حق در آن قرار نگيرد. مانع چهارم: چهارم از موانع دوستي حق تعالي دوستي دشمنان و دشمني با دوستان خداست و اين مطلب واضح است و در اخبار و آثار به ما رسيده. من جمله منقول از حضرت اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام: «اصدقائک ثلثة و اعدائک ثلثة فاصدقائک صديقک و صديق صديقک و عدو عدوک و اعدائک ثلثة عدوک و عدو صديقک و صديق عدوک [34] . دوستان تو سه کس مي‏باشند دوست تو و دوست دوست تو و دشمن دشمن تو و دشمنان تو نيز سه نفر مي‏باشند دشمن تو و دشمن دوست تو و دوست دشمن تو». در وسائل الشيعه نيز منقول است که حضرت رضا عليه‏السلام فرمود: کسي که دوست دارد دشمنان خدا را، دشمن خدا شده و کسي که دشمني کند با دوستان خدا دشمني با خدا کرده [35] و صادق آل محمد صلي الله عليه و آله فرمود: من احب کافرا فقد ابغض الله و من ابغض کافرا فقد احب الله [36] پس دوستي و دشمني هر کس دو قسم است: با واسطه و بدون واسطه. مطلب هفتم: پس از آنکه مسلم شده که به واسطه‏ي موانع و حجب اربعه مذکوره و غيره اغلب مردم از دوستي خداوند محروم مي‏باشند و استعداد و قابليت آن مقام شامخ را ندارند و ليکن محبت دوستان و اولياي خداوند و محمد صلي الله عليه و آله و آل محمد عليهم‏السلام سهل و آسان است و دسترس هر کس هست چرا که ادراک فضائل و مراتب و معجزات و خوارق عادات و کرامات و حسن صورت و سيرت ايشان و کمال عطوفت و مرحمتشان به خلق را هر کس به قدر فهم و استعداد و حوصله خود درک [ صفحه 29] مي‏کند و از محبت و دوستي ايشان بهره‏مند مي‏شود آيا حس ننموده‏ايد که مردم در حرم مقدس ائمه‏ي هدي عليهم‏السلام و در مجالس ذکر مصائب آن بزرگوارها چه اقبال و توجهي و خشوع و خضوعي و چه اقبال و اشتياق به زيارت ايشان دارند و مي‏روند؟! که هرگز آن توجه و اقبال را به نماز و عبادات خود ندارند. پس اين نيست مگر به واسطه‏ي سنخيت و احساس مقامات عاليه ايشان در لباس بشريت که خداوند به حکمت بالغه خود مقرر فرموده و تصريح به آن فرموده در قرآن عظيم که: «ولو جعلناه ملکا لجعلناه رجلا و للبسنا عليهم ما يلبسون» [37] ؛ و اگر [قرار بود] پيامبر را فرشته‏اي قرار دهيم باز هم او را به صورت مردي (انساني) در مي‏آورديم و همان لباسي را که انسانها مي‏پوشند به او مي‏پوشانديم. و پيشوايان دين و خلفاء راشدين خود را از نوع بشر مقرر فرموده که به مناسبت و يقين به وجودهاي مقدسه‏ي ايشان و حسن معاشرت و کمالات و رعيت پروريشان، مردم به آنها علاقه و محبت پيدا کنند و در اثر آن به مقام دوستي خداوند جل شأنه برسند و به واسطه دوست خداوند بشوند. چنانچه انسان به واسطه چشم خود شدت نورانيت و تابش آفتاب نمي‏تواند به خورشيد نظر کند و لکن مي‏تواند او را در آينه و آب ببيند. همچنين اگر مردم نتوانند به واسطه‏ي ضعف عقيده و کوردلي و ساير موانع به رؤيت نور آفتاب و شمس حقيقت بهره‏مند گردند، مي‏توانند به رؤيت مرايا و آينه‏هاي تمام نماي اسماء و صفات حق جل وعلا فايض گردند و به وسيله‏ي آن مقامات عاليه از محبت و دوستي حق تعالي محروم نمانند. حق تعالي چون نيامد در عيان‏ نايب حقند اين پيغمبران‏ و از اينجا مي‏توان فهميد بعض از اسرار آيه مبارکه مودت را قل لا اسئلکم عليه اجرا الا المودة في القربي [38] ؛ اي پيامبر بگو من براي رسالت خويش اجر و مزدي نمي‏خواهم مگر مودت و دوستي در خاندان و اهل بيتم. آن مودتي را که خداوند مزد رسالت مقرر فرموده چنان [ صفحه 30] نيست که نفع و منفعت آن به مقام رسالت حضرت خاتم عايد گردد تا مورد اعتراض و بحث شود که تبليغ رسالت بر آن حضرت واجب بود و نامفهوم است اجرت بر آن سزاوار نيست و همچنين در قرآن مکرر فرموده درباره نوح و هود و صالح و لوط عليهم‏السلام - و ما اسئلکم عليه من اجر ان اجري الا علي رب العالمين [39] - خلاصه اجرت انبيا با خداست و حضرت خاتم که افضل انبياست چگونه خداوند دوستي خانواده‏ي او را مزد رسالت او قرار داده؟ بلکه مي‏گوييم که اين اجر براي نفع خود مردم و امت بوده و به اين بيان که فرمودند براي ادراک و فهم و مناسبت ادراکات ايشان است که دوستي ايشان مزد رسالت پيغمبر شماست و الا در باطن همان است که در جاي ديگر در سوره‏ي سبا آيه 47 صريحا فرمود: «قل ما سئلتکم من اجر فهو لکم ان اجري الا علي الله و هو علي کل شي‏ء شهيد؛ يعني به امت بگو آنچه خواستم از شما از اجر و مزد رسالت براي نفع شماست و نيست اجر من مگر بر خدا و او بر همه چيز شاهد و گواه است». از اين بيان معلوم شد که آنچه را فخر رازي در صفحه 405 از جزء تفسير کبير گفته: بقوله فان قيل الأية مشکلة و ذلک لان طلب الاجرة علي تبليغ الرساله لا يجوز و يدل عليه وجوه؛ اگر گفته شود که در آيه اشکالاتي هست مبني بر اينکه گرفتن و طلب اجرت براي تبليغ رسالت جايز نيست و براي اين دلايلي وجود دارد. تا آنجا که گفته و الجواب عنه و بدو وجه جواب داده ايراد و جواب هر دو بي مناسبت است فراجع، پس واضح و مبرهن شد که خداوند چون مي‏دانست خلق اکثر و اغلب الا نادري از محبت و دوستي او محرومند به آن جهات که ذکر شد آل عصمت و طهارت عليهم‏السلام را واسطه قرار داد که اگر [ صفحه 31] ايشان را دوست دارند خدا را دوست داشته‏اند و اگر آنها را دشمن داشته‏اند خدا را دشمن دارند لذا در زيارت جامعه‏ي کبيره آمده است: من احبکم فقد احب الله و من ابغضکم فقد ابغض الله [40] ؛ هر کس شما (اهل بيت) را دوست داشته باشد خدا را دوست دارد و هر کس با شما دشمني کند با خدا دشمني کرده. در حقيقت کسي نبوده و نيست که آن خانواده را دوست نداشته باشد، مگر کساني که محبت دنيا و حرص رياست و شهوت و غضب يا عصبيت جاهليت چشم و گوش آنها را بسته و به واسطه‏ي جهل و کوردلي خود مقامات رفيعه و اخلاق حميده‏ي آنها را نديده و نشنيده يا ديده و در اثر عناد و عصبيت کفر و ضلالت انکار نموده. اين است که غالبا دشمنان محمد صلي الله عليه و آله و آل محمد عليهم‏السلام بلکه دشمنان کليه انبيا و اوليا صاحبان رياست و حريصان دنيا و اهل عناد و بغي بوده‏اند. پس خلاصه اگر اينها نبودند مردم را راهي به سوي خدا و محبت خدا نبود که امام صادق عليه‏السلام فرمود: بنا عرف الله بنا عبدالله لولانا ما عرف الله و لولانا ما عبدالله [41] ؛ به واسطه‏ي ما خدا شناخته مي‏شود و به سبب ما خدا عبادت مي‏شود و اگر ما نبوديم خدا شناخته نمي‏شد و مورد پرستش قرار نمي‏گرفت. و از اينجا سر حديث شريف حب علي حسنه لا تضر معها سيئة و بغض علي سيئة لا تنفع معها حسنة [42] ؛ دوستي و محبت علي عليه‏السلام حسنه‏اي است که با وجود آن هيچ گناهي به انسان آسيب نمي‏رساند و بغض و دشمني نسبت به علي عليه‏السلام گناهي است که با وجود آن هيچ کار نيک و حسنه‏اي سودمند نخواهد بود. معلوم شد، چرا که دوست علي عليه‏السلام دوست خداست و لازمه دوستي خدا تقوي و ترک معصيت است. پس اگر عاصي و فاسق دعوي دوستي علي عليه‏السلام کند کاذب است. دوست نبايد ز دوست در گله باشد، آيا علي بن ابيطالب عليه‏السلام از او گله ندارد زيرا که فرمودند: [ صفحه 32] «ان المحب لمن يحب مطيع [43] . همانا کسي که فردي را دوست داشته باشد مطيع و فرمانبر او مي‏شود». آيه‏ي قرآن: قل ان کان اباؤکم و أبنائکم و اخوانکم و ازواجکم و عشيرتکم و أموال اقترفتموها و تجارة تخشون فسادها و مساکن ترضونها احب اليکم من الله و رسوله و جهاد في سبيله فتربصوا حتي ياتي الله بأمره والله يهدي القوم الفاسقين [44] . «اگر پدران و فرزندانتان و برادران و زنان و اقوامتان و اموالي که جمع کرده‏ايد و کار و پيشه‏اي که از کساد و فساد آن مي‏ترسيد و خانه‏هايي که به آن خشنوديد نزد شما از خدا و رسولش و جهاد در راه خدا دوست داشتني‏تر است پس منتظر امر الهي باشيد و بدانيد که خدا فاسقان را هدايت نمي‏کند». بلکه ايمان نيست مگر دوستي. چنانچه مضمون روايت است که در محضري از امام عليه‏السلام سؤال نمودند هل الحب من الايمان؟ آيا دوستي از ايمان است؟ فرمودند: ليس الايمان الا الحب و البغض. نيست ايمان مگر دوستي و در بعضي روايات وارد شده افضل اعمال حب في الله و بغض في الله [45] يعني دوستي براي خدا و دشمني براي خدا. مطلب هشتم: بدان که دوستي خانواده رسالت و اهل بيت عصمت عليهم‏السلام که دوستي آنها به بيانات گذشته مدلل شد دوستي خداست و مايه هر سعادت و هر نيکبختي است از جهاتي متصور و واقع است. اول: از جهت حسن صورت و سيرت و خوش سلوکي و خوش رفتاري و رعيت پروري و اخلاق حميده و خصال پسنديده و دلسوزي و غمخواري و امتياز در حسن معاشرت از جهت رفتار و گفتار ايشان. چنانچه در کتب مفصل و اخبار و [ صفحه 33] قصص و معجزات و کرامات آنها به حد تواتر است و اين قسم از انس و محبت براي عموم مردم محسوس و ميسور است و به سهولت ديده و شنيده و يافته مي‏شود. دوم: به جهت علقه ابوت و پدري که ايشان نسبت به مردم دارند که خداوند در قرآن فرموده: و قضي ربک ان لا تعبدوا الا اياه و بالوالدين احسانا [46] چنانچه خداوند والدين صوري را که علت ايجاد هستند، صورتا اينطور مقرر فرموده. پس علت ايجاد صوري و معنوي را که محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله باشند، چگونه بايد محبت داشت و احسان نمود و در حديث معروف فرمود: انا و علي ابوا هذه الامة [47] . سوم: به جهت علقه‏ي التحام و بستگي مي‏باشد. چنانچه اگر عضوي از انسان را دردي عارض شود پس کاّنه آن درد بر تمام بدن وارد شده و چون شيعيان و دوستان آل محمد صلي الله عليه و آله از فاضل طينت آنها خلق شده‏اند پس بستگي دارند و آن سبب انس و محبت با ايشان است که در حديث از حضرت صادق عليه‏السلام منقول است: «شيعتنا منا و قد خلقوا من فاضل طينتنا و عجنوا بماء ولايتنا رضوا بنا ائمة و رضينابهم شيعة يصيبهم ما اصابنا و تبکيهم اصابنا و تحزنهم حزننا و يسرهم سرورنا و نحن ايضا نتألم بتالمهم و نطلع علي احوالهم و هم معنا لا يفارقوننا و نحن لا نفارقهم» [48] . يعني: شيعيان ما از ما هستند و از فاضل طينت ما و خمير شده از آب محبت ما هستند. به ما راضي شدند و ما از آنها راضي شديم. مي‏رسد به آنها مصيبت‏هايي که به ما رسيده و مي‏گيرياند آنها را مصيبت‏هاي ما و محزون مي‏شوند به حزن ما و مسرور مي‏شوند به سرور ما و ما متألم مي‏شويم به [ صفحه 34] مصيبتهاي آنها و اطلاع داريم از احوال آنها و آنها با ما هستند و آنها از ما مفارقت نمي‏کنند و ما از آنها مفارقت نمي‏کنيم. و در روايت سيد ابن‏طاووس نقل شده که ديدند امام زمان (عج) را در سرداب مقدس صورت روي خاک گذارده و مي‏گويد: اللهم ان شيعتنا منا و خلقوا من فاضل طينتنا و عجنوا بماء ولايتنا اللهم اغفرلهم من الذنوب ما فعلوه اتکالا علينا و ولنا يوم القيمة حسابهم و لا تفضحنا يوم القيمة [49] . يعني: خدايا شيعيان ما از ما هستند و از فاضل طينت ما خلق شده‏اند و خمير شده از آب محبت ما هستند. خدايا بيامرز از آنها گناهاني که به اميد شفاعت ما از آنها سرزده و حساب قيامت آنها را به ما واگذار و در قيامت هم ما را رسوا مکن. در مضمون اين دو روايت و ساير روايات که در اين باب رسيده فکر کن و ببين چه علاقه و محبتي با دوستان و شيعيان خود داشته و دارند. و در حديث ديگر فرموده‏اند: ما به منزله تنه درختيم و شيعيان ما به منزله‏ي برگهاي آن درخت مي‏باشند [50] . چهارم: از جهات حقوقي که آن انوار مقدسه بر ما دارند من جمله حق ايجاد است. که وجود ما و پدران ما به برکت وجود ايشان است. چنانچه اشاره شد و اشاره به آن است لولاک لما خلقت الافلاک [51] ؛ و من جمله بين دو برادر مؤمن حق اسلام و ايمان است که هر مسلمان و مؤمن بر مسلمان و مومن ديگر حق دوستي و مودت دارند. بلکه حق ذمه‏ي مسلمان بر مسلمان قريب هفتاد حق است بين دو برادر [ صفحه 35] مؤمن، چنانچه احصاء و ضبط شده و قسمتي از آن من بعد در عنوان اخوت حضرت اباالفضل عليه‏السلام مذکور خواهد شد و آنها از جهت مشارکت در اسلام و ايمان است. پس چگونه خواهد بود حقوق آن کساني که سبب ايمان و حيات روحاني و ايماني ما شده که فرمودند: لولانا ما عبدالله و لولانا ما عرف الله [52] بلکه مي‏توان گفت حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه‏السلام و اصحاب و ياران آن حضرت خصوصا حضرت ابوالفضل عليه‏السلام اگر آنطور جهاد و جديت نکرده بودند و شهادت قبول نمي‏نمودند ايماني و تشيعي براي شيعه نبود و مخالفين به کلي حقيقت اسلام و آثار آن را محو کرده بودند. پس امروز آن نمازي که اين فرقه‏ي حقه‏ي اثنا عشري مي‏خوانند با قبول ولايت علي بن ابيطالب عليه‏السلام از برکت خونهاي مقدس اين خانواده و اصحاب و حواريون آنهاست، خصوص حضرت اباالفضل عليه‏السلام و مي‏توان گفت از برکت خون دو دست آن جناب است و از اين جهت است شايد آنچه در آن روايت که مذکور خواهد شد. حضرت صديقه‏ي طاهره عليه‏السلام مي‏فرمايد: بس است از براي شفاعت امت دو دست بريده‏ي فرزندم اباالفضل العباس عليه‏السلام [53] و منجمله حق ملح و نمک خوارگي است که ما شب و روز از خوان نعمت اين خانواده طهارت و نورانيت صرف مي‏کنيم و بر خوان نعمت آنها نشسته و مي‏نشينيم. چنانچه مفاد احاديث معتبره در باب فضائل و مراتب و مقامات ايشان و ولايت ايشان است که باران به برکت ايشان مي‏بارد و گياه از زمين به واسطه‏ي وجود ايشان مي‏رويد و تمام نعمت‏ها و صحت و سلامت و امنيت و خير دنيا و آخرت زير سايه‏ي آنها و به تبعيت وساطت و شفاعت آنها به ما رسيده و انشاءالله تعالي خواهد رسيد. و من جمله حق تعب و زحمت آنهاست. چه قدر محمد صلي الله عليه و آله و آل محمد عليهم‏السلام براي [ صفحه 36] ما و اين مردم زحمت کشيده و مي‏کشند و چه صدماتي روحاني و جسماني در اين راه به وجود مبارکشان رسيده و مي‏رسد که پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود: «ما اوذي نبي بمثل ما اوذيت [54] . هيچ پيغمبري را بقدر من اذيت نکردند». و صدمات و زحماتي که شاه ولايت و صديقه طاهره و حضرت مجتبي و حضرت سيدالشهداء و ساير ائمه هدي عليهم‏السلام و اولاد و اصحاب ايشان در طريق ارشاد و هدايت مردم تحمل فرمودند و امام زمان ولي عصر (عج) چقدر غم اين امت دارد و چه دعوات و چه مجاهداتي فرموده و خواهد فرمود. پس کسي که دوستي اين خانواده را ندارد، حق نمک نمي‏شناسد و وفا ندارد و حس ديانت و ايماني ندارد. اينان مردماني ناسپاس و حق ناشناسند. پنجم: از جهت آنکه ايشان مقربان درگاه احديت و باريافتگان ساحت ربوبيت و واسطه‏هاي فيوضات الهيه مي‏باشند. هياکل توحيد و اشباح تجريد و تفريد و متخلق به اخلاق رب هستند و اين قسم محبت في الحقيقة ناشي از کمال محبت به خداست، از زيادتي حب خدا سرايت به ايشان نمايد، از اين جهت پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله فرمود: حسين عليه‏السلام، تو را به دوستي خدا دوست دارم. مطلب نهم: در بيان آنکه انسان هرچه را که مشروع باشد و دوست دارد خدا دوست داشته. دوستي بر دو قسم است: دوستي تکويني و دوستي تکليفي. دوستي تکويني يعني دوستي‏اي که در تمام موجودات عالم ساري و جاريست و تمام موجودات به عشق و محبت باريتعالي متحرک هستند و سير بطرف حق دارند و به امر او و به شوق او بحد ذاته بطرف حق جل وعلا متحرک و سائرند و يک محبت و دوستي تکليفي براي انسان است که بايد حق را به اسماء و صفات بشناسند و دوست دارند چنانچه در قرآن است: من يرتد منکم عن دينه فسوف ياتي [ صفحه 37] الله بقوم يحبهم و يحبونه [55] ؛ اي کساني که ايمان آورده‏ايد هر کدام از شما که از دين برگشته و مرتد شود خداوند قومي را [به جاي آنها] برمي‏انگيزد که هم خدا آنان را دوست دارد و هم آنان خدا را دوست خواهند داشت. محمد صلي الله عليه و آله و آل محمد عليهم‏السلام را به صفات حسنه و اخلاق حميده و تخلق به اخلاق الله و مظهريت تامه براي حق جل شانه بشناسند و آنان را دوست دارند. اما محبت تکليفي نظر به آن که اساس خلقت اين عالم بر دوستي شده به مضمون حديث شريف کنت کنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکي اعرف [56] پس بناي ايجاد عالم و ظهور آن به حکم آن حديث بر دوستي شده و اگر دوستي نبود خلقي نبود و ظهور و جلوه نبود. پس آنچه ظاهر شده از دوستي است و دوستي و حب در تمام ذرات عالم جريان و سريان دارد و به مضمون حديث شريف: يابن آدم خلقت الاشياء لاجلک و خلقتک لاجلي [57] . يعني اي پسر آدم همه چيز را براي تو خلقت کردم و تو را براي خودم خلق نمودم. يعني تو آيينه مني و تو خليفه و نماينده مني در عالم. پس از اين جهت که تمام موجودات فطرتا و تکوينا مي‏خواهند به مقام انسانيت برسند و خدمت به عالم انسانيت کنند و تمام خادم انسان کامل و انسان گل سرسبد تمام موجودات است، موجودات عشق وصال او دارند و به حرکت جوهري خود به سوي او متحرک مي‏باشند و او بالفطره هرچه را دوست دارد خدا را دوست داشته: به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست‏ عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست‏ و هيچ کس نيست بلکه هيچ چيز نيست که از محبت تکويني فطري معنوي الهي [ صفحه 38] يا محبت تکليفي صوري فطري خالي باشد. مثلا در فلک و کواکب محبتي مقتضي حرکت اوست. در هر عنصر که طلب مکان طبيعي در او مرکوز است و همچنين محبت ديگر احوال طبيعي از وضع و مقدار و فعل و انفعال و چنانچه در مغناطيس و آهن‏ربا هست و در نباتات زياده از جمادات باشد، در طريق نمو و اغتذاء و حفظ نوع متحرک باشد و در حيوانات زياده بر نباتات باشد و انس و الفت و آرزو و غيره که اين جاذبه در حال امتحان براي همه هست. پس اصل محبت در هر چيز هست و از هيچ مرتفع نباشد، بلکه تعلق او نقل شود از محبوبي تا منتهي شود به محبوب حقيقي و در حقيقت متعلق دوستي در تمام محبوبين محبوب حقيقي است. نقل فؤادک حيث شئت من الهوي‏ ما الحب الا للحبيب الاول [58] . هر که او را دوست داري او را دوست داشته‏اي يا غايتي في رغبتي و يا غاية امال العارفين و به هر چه رو آوري به او روي آورده‏اي اينما تولوا فثم وجه الله [59] چرا که تمام مخلوق او مظهر او و جلوه‏ي او مي‏باشند. آنانکه به عشق اين و آن ساخته‏اند غافل ز تو عشق با بتان باخته‏اند حقا که نديده‏اند در روي بتان‏ جز روي تو را اگر چه نشناخته‏اند و سر اين مطلب آن است که هر محب و دوستي يا خود را دوست دارد يا غير خود را و محبت غير يا از جهت حسن و جمال اوست يا به واسطه‏ي احسان و کمال اوست و يا به واسطه‏ي مجالست و مؤانستي که بين او و غير او هست. اما محبت نفس از هر محبتي اشد و اقوي است، چرا که محبت با هر چيز بقدر معرفت و ملايمت با [ صفحه 39] اوست و هيچ چيز با نفس ملايمتر از خود او نيست و هيچ چيز را بهتر از خود نمي‏شناسد و از اين جهت معرفت نفس را مرات و مفتاح و کليد معرفت حق فرموده که: من عرف نفسه فقد عرف ربه [60] ؛ هر که خود را شناخت به تحقيق که خدا را شناخته. و وجود هر کس فرع وجود پروردگار اوست. قائم به وجود او و ظل اوست، پس مرجع دوستي نفس به دوستي خداست. اگر آفتاب در آينه تابد آينه خود را آفتاب يابد و خود را دوست دارد و در حقيقت آفتاب را دوست داشته چرا که آينه وسيله قابلي و نمايشي بيش نيست و اما محبت براي جمال و کمال غير آن هم بازگشت او به دوستي جميل بالذات و کامل بالذات است، زيرا که غير او را نشايد که جمال يا کمال باشد چرا که هر حسن و جمال و کمال و بها که بر صفحات وجود اشخاص و مرآئي قلوب افراد و مراتب اکوان و محال امکان ظهور مي‏کند، تمام عکوس و تجليات، انوار جمال و آثار کمال حضرت متعال است که در مظاهر استعدادات ظاهر مي‏شود و در مرآياي قابليات و خصوصيات قوابل منعکس مي‏گردد. پس اگر سطوات تاثيرات آن جمال بر آينه دل و مراتب روح ظهور کند، حقيقتي که حاصل اين معاني بود حسن سيرت و تخلق به اخلاق الله خوانند و صاحب آن روح ابوالفضائل گردد و چون حضرت ابوالفضل عليه‏السلام شود و اگر بر ظواهر لطايف جسماني و قوالب مبين جلوه کند، حسن صورت گويند و او را مثلا قمر بني‏هاشم - ارواحنا فداه - نام نهند. چرا که ظهور بطون آن تجلي منتج فصاحت و اخلاق حسنه و صفات حميده گردد و ظهور اين تکون و تأثير مثمر صباحت و ملاحت است و تمام راجع به جميل بالذات است که: کل الجمال و کله الجمال کل الکمال و کله الکمال [61] ؛ زيبايي‏ها از اوست و او تمام زيبايي‏هاست و تمام کمالات از اوست و او تمام کمالات است. اصل هر جمال و کمال و منشاء هر لطافت و ملاحت است وحده لا شريک له [62] او را ز خود وجود نبود او را ز کجا جمال باشد. [ صفحه 40] فما احب احد غير خالقه و لکنه احتجب تحت وجوه الاحباب و حسان الوجوه و استار بالاسباب و اخلاق الحسنه من الاشخاص و غير هم من الدرهم و الدينار والجاه و الاقتدار و کل ما في العالم من حسن و محبوب و مرغوب فالکل عبارة و انت المعني يا من هو للقلوب مغناطيس. هيچ کس دوست ندارد [کسي را] مگر خالق خويش را، وليکن او (يعني خالق و محبوب حقيقي) پشت چهره‏ي محبوبهاي [ظاهري] و صورتهاي زيبا و نيکو پنهان است و به وسيله‏ي اسباب و اخلاق نيکوي مردم و غير اينها از قبيل درهم و دينار (پول) و جاه و مقام و قدرت و هر آنچه از خوبيها و دوست داشتنيها و جذابيتها در عالم موجود است پوشيده شده است، پس [اي خدا] همه‏ي اينها لفظ و عبارتند و تو معنايي ‏اي کسي که مغناطيس و جذب کننده‏ي دلهايي. يک نظر خواهم سبب سوراخ کن‏ تا سبب را بر کند از بيخ و بن‏ و شايد همين نظر عالي بود که پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود: حسين عليه‏السلام من تو را به دوستي خدا دوست دارم. و از همين جهت بود آن شدت محبت محمد صلي الله عليه و آله و آل محمد عليهم‏السلام به امت و شيعيان خود که تمام براي دوستي خدا بود و غير حق در دل آنها راه نداشت و از اينجا مي‏تواني بفهمي معني کلام سيدالشهداء عليه‏السلام در دعاي عرفه را که فرمود: انت الذي ازلت الاغيار عن قلوب احبائک حتي لم يحبوا سواک [63] ؛ اي خدا تو هماني که اغيار و بيگانگان را از دل دوستانت بيرون کردي تا غير تو را دوست نداشته باشند. و اما اگر دوستي غير براي احسان او باشد زيرا که احسان بذاته محبوب است چه آن احسان به دوست رسيده باشد يا خير، بازگشت آن به دوستي خداست چرا که اوست خالق احسان و آمر به احسان و موجد اسباب و دواعي احسان و هر احسان کننده حسنه‏اي از حسنات اوست و از رشحات حسن فعال و کمال جود او و قطره‏اي از درياي فضل و رحمت بي پايان اوست. و اما محبت غير به واسطه مجانست و موآنست چنانچه اطفال به يک ديگر انس دارند که الجنس مع الجنس يميل [64] آن هم يا ظاهري است چنانچه در اطفال و حيوانات مشاهده مي‏شود، يا در خفاست چنانچه بسا مي‏شود دو نفر يکديگر را بدون سابقه [ صفحه 41] يا استفاده‏اي دوست دارند که رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمودند: الارواح جنود مجندة فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف [65] جانها و ارواح لشگرهايي هستند آراسته، آنها که همديگر را بشناسند با هم انس مي‏گيرند و آنها که از هم بيگانه‏اند با هم دشمني ورزند. و اين انس و محبت راجع به محبت نفس است و چنانچه بيان شد بازگشت محبت و معرفت نفس به محبت و معرفت حق است جل شانه فلا محبوب سوي الله الا انهم لا يشعرون غير اوليائه و احبائه يا حبيب قلوب الصادقين اي صادقين في التوحيد؛ پس هيچ محبوبي غير از خدا نيست، بدانيد که مردم اين را نمي‏دانند، مگر دوستان و محبان او،اي حبيب دل راستگويان (يعني راستگويان در اعلام توحيد). و در دعا و مناجات اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام است الهي و الهمني ولها بذکرک الي ذکرک و اجعل همتي الي روح نجاح اسمائک و محل قدسک [66] . نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست‏ چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم‏ و اهل علم گفته‏اند: لما علم الحق نفسه و علم العالم من نفسه فاخرجه و خلقه علي صورته و في رواية خلق الله الادم علي صورته يعني: صور اسمائه اي مظاهر اسمائه فما احب سوي نفسه لانه يريها في مرات العام فلا محب الا الله و لا محبوب سوي الله [67] . از آن موقع که حق (خداي متعال) خود را شناخت و دانست که تمام عالم از اوست پس آن را (عالم را) آفريده و به صورت خود درآورد و در اين روايت از «امام باقر عليه‏السلام نقل شده که فرمودند: همانا خداوند آدم را به صورت خويش آفريد» يعني اسماء حسناي خود را مصور ساخت بدين معني که انسان را مظهر اسماء خود قرار داد پس خدا غير خود را دوست ندارد چرا که خود را در آينده‏ي اين عالم مي‏بيند بنابراين هيچ عاشقي و هيچ معشوقي جز خدا وجود ندارد. [ صفحه 42] در پرده عاشقي نهان کيست‏ در جلوه‏ي دلبري عيان کيست‏ نگذاشت چو غيرت تو غيري‏ ما و من و او و اين و آن کيست‏ حسن احسان چو جمله از توست‏ محبوب بجز تو در جهان کيست‏ عاشق چو تويي عشق و معشوق‏ ليلي کي و قيس در جهان کيست‏ حضرت اباالفضل عليه‏السلام در ابيات مجاهده خود در مقام مودت و محبت با حق فرمود: اني انا العباس ذو التودد نجل علي المرتضي المؤيد [68] . تا آنجا که مي‏فرمايد: يا نفس لا تخش من الکفار و ابشري برحمة الجبار [69] . که تمام نظر آن يگانه مرد عالم و هيکل تجريد و توحيد، رحمت حق و معشوق مطلق بوده. مطلب دهم: و من الناس من يتخذ من دون الله اندادا يحبونهم کحب الله و الذين امنوا اشد حبا لله [70] . گذشته از بيانات مذکوره در معني محبت در اينجا بيان ديگري در نظر آمده عرض مي‏شود. محبت ابتهاج باشد به حصول کمالي يا تخيل حصول کمالي مظنون يا محقق و به بيان ديگر محبت ميل نفس است به آنچه در شعور بدان لذتي يا کمالي مقارن شعور باشد و چون لذت ادراک ملايم است يعني ميل کمال پس محبت از لذت يا تخيل لذت خالي نباشد و محبت قابل شدت و ضعف است و محبت شديده و افراط در دوستي مقام عشق است و اهل ذوق گفته‏اند که رجاء و خشيت و شوق و انس و انبساط و توکل و رضا و تسليم و فنا از لوازم محبت باشد چه محبت با تصور رحمت محبوب اقتضاء رجاء کند و با تصور هيبت او اقتضاء خشيت کند و با [ صفحه 43] عدم وصول اقتضاء شوق کند و با استعداد وصول اقتضاء انس و يا فرط انس اقتضاء انبساط و باثقت و اطمينان به عنايت اقتضاء توکل و يا استحسان هر اثر که از محبوب صادر شود اقتضاء رضا و با تصور قصور و عجز خود و کمال احاطت و قدرت او اقتضاء تسليم دارد، پس از آن حاکم مطلق محبوب را داند و محکوم مطلق خود را شمرد و آن مقام فنا باشد که همه معشوق را بيند و هيچ خود را نبيند که اهل عرفان گفته‏اند: مراد به فناء في الله نه فناي ذات اوست، بلکه فناي جهت بشريت و انانيت او در جهت ربوبيت است. چرا که هر بنده را جهتي از حضرت حق هست و اين فنا حاصل نشود مگر بعد از توجه تام به جناب حق مطلق و آن محقق نشود مگر به محبت و عشق حق و آن فرع معرفت و يقين کامل است، پس از آن جهت حقيقت غالب شود و جهت خلقيت و بشريت مقهور و مغلوب گردد. مثل قطعه آهني که در آتش گذاري. چه آنکه به واسطه مجاورت آتش و استعداد قبول ناريت کم‏کم صفت آتشي در او جلوه کند از سوزانيدن و روشني دادن و غيره و الا قبلا اين آثار در او نبود. شعر: ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من‏ تو آمد رفته رفته رفت من آهسته آهسته‏ و ذلک التوجه کما ذکرنا لا يمکن الا بالمحبة الذاتية في العبد و ظهورها لا يکون الا بالاجتناب عما يضادها و يناقضها و هو التقوي مما عداها فالمحبة هي المرکب و الزاد هو التقوي و هذا الفناء موجب لان يتعين العبد بتعينات حقانية و صفات ربانية و هو البقاء بالحق فلا يرتفع التعين منه [71] . و آن توجه [حقيقي به خداوند] همانگونه که ذکر شده ممکن نيست مگر به سبب محبت ذاتي موجود در بنده و ظهور آن محبت ميسر نمي‏شود مگر با دوري از هر چه که در تضاد با محبت بوده و آن را نقض کند و اين همان پرهيز از هر چه که موجب زوال محبت شود مي‏باشد، پس محبت، مرکب است و تقوي و پرهيزگاري توشه‏ي راه. و اين نوع فناء در حق موجب مي‏شود که بنده با [ صفحه 44] تعينات و تشخصات حقانيه و صفات ربانيه الهيه متشخص و متعين شود و اين همان بقاء بالحق است، پس در اين صورت است که تعين از او (يعني بنده‏ي فوق) هرگز مرتفع نمي‏شود. پارسي گو گر چه تازي خوشتر است‏ عشق را گر صد زباني ديگر است‏ به هر چه مي‏نگرم صورت تو مي‏بينم‏ در آن ميان همه در چشم من تو مي‏آيد هر کمال و جمال که در جميع مراتب ظاهر است پرتو هر جمال و کمال اوست آنجا تافته و هر جميل و صبيح و صانع از او جمال و کمال و صنعت يافته. هر که را دانا داني اثر دانائي اوست و هر کجا بينا بيني ثمر بينائي اوست و بالجمله صفات اوست از اوج کليت و اطلاق تنزل فرموده در حضيض جزئيت و تقييد تجلي نموده تا تو از جزء به کل راه بري و از تقييد به اطلاق روي آوري نه آنکه جزء را از کل ممتاز داني و مقيد را از مطلق بازداني. رفتم به تماشاي گل آن شمع طراز چون ديد ميان گلشنم گفت به ناز من اصلم و گلهاي جهان فرع من است‏ از اصل چرا به فرع مي‏ماني باز آدمي گر چه به سبب جسمانيت در غايت کثافت است اما به حسب روحانيت در غايت لطافت است، مثل آينه، بلکه هزار درجه الطف از آن، زيرا که به هر چه روي آرد حکم آن گيرد و به هر چه توجه کند رنگ آن پذيرد. لهذا حکما گفته‏اند چون نفس ناطقه به صور مطابق حقايقي متجلي شود و به احکام صادقه متحقق گردد صارت کانها الوجود کله [72] و عموم خلايق به واسطه شدت اتصال بدين صورت جسماني و کمال اشتغال بدين پيکر هيولائي چنين شده‏اند که خود را از آن باز نمي‏دانند و امتياز خود از آن نتوانند. اي برادر تو همه انديشه‏اي‏ مابقي خود استخوان و ريشه‏اي‏ گر گل است انديشه‏ي تو گلشني‏ ور بود خاري تو هيمه گلخني‏ پس مي‏بايد بکوشي و خود را از نظر خود بپوشي و بر اقبال به حقيقت ساعي باشي و اشتغال بحق يابي که درجات موجودات مجالي جمال اويند و مراتب [ صفحه 45] کاينات مرآي کمال اويند و بر اين نسبت چندان مداومت نمايي که با جان تو در آميزد و هستي تو از نظر تو برخيزد و اگر به خود روآوري به او رو آورده باشي و چون از خود تعبير کني از او تعبير کرده باشي فصار المقيد هو المطلق و انا الحق هو الحق [73] . رباعي: گر در دل تو گل گذرد گل باشي‏ ور بلبل بي‏قرار بلبل باشي‏ تو جزئي و حق کل است اگر روزي چند انديشه کل پيشه کني کل باشي‏ در حديث قدسي وارد است: ما تقرب عبدي بشي احب الي مما افترضته عليه و لا يزال العبد يتقرب الي بالنوافل حتي احبه فاذا احببته کنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و لسانه الذي ينطق به و يده الذي يبطش بها ان دعاني اجبته و ان سئلني اعطيته [74] . بنده‏ام با وسيله‏اي دوست داشتني‏تر از آنچه که من بر او واجب کرده‏ام به من تقرب نمي‏جويد و به درستي که بنده‏ي من با نمازهاي نافله به من نزديک مي‏شود به حدي که او را دوست بدارم و چون او را دوست بدارم گوش او مي‏شوم که با آن بشنود و چشم او شوم که با آن ببيند و زبان او گردم که با آن سخن بگويد و دست او شوم که با آن بگيرد و چون مرا بخواند، دعايش را اجابت کنم و اگر از من چيزي بخواهد به او عطا نمايم. و غير ذلک از آنچه وارد شده ان الله قال علي لسان عبده سمع الله لمن حمده همانا خداوند از زبان بنده‏اش مي‏گويد: خداوند صداي کسي را که حمدش مي‏کند شنيد. و از حضرت صادق عليه‏السلام نقل شده: انه کان يصلي نماز مي‏خواند حضرت در بين نماز حالت غشيّه بر او دست داد و افتاد بعد از آن جناب سبب پرسيدند فرمود: ما زلت اردد هذه الاية حتي سمعتها من قائلها [75] و در روايتي من المتکلم بها [76] و از آن حضرت [ صفحه 46] روايت شده: قال لنا حالات مع الله هو فيها نحن و نحن فيها هو مع ذلک هو هو و نحن نحن [77] ؛ بين ما و خداوند حالاتي وجود دارد که در آن حال خدا با ما و ما با خداييم با اين حال او خودش است و ما هم ما هستيم. تو تا خود را به کلي در نبازي‏ نمازت کي شود آخر نمازي‏ اقم الصلوة لذکري [78] بايد به قدر مقدور و ميسور کوشش نمود و پيروي پيشوايان دين و اهل حقيقت و معرفت نمود و کوشش و ورزش اين نسبت شريفه بر وجهي که در هيچ وقت از اوقات هيچ حال از حالات از آن نسبت خيالي و تذکر قبلي خالي نباشد چه در آمدن و رفتن و چه در خوردن و خفتن و چه در شنيدن و گفتن و اجمالا در جميع حرکات و سکنات حاضر وقت بايد بود تا به بطالت و غفلت نگذرد و واقف نفس باشد که از حضور حضرت رب العزة و ولي نعم غير متناهي خود تغافل ننمايد و فراموش ننمايد و دائما به ذکر او مشغول باشد. اين است که در فقره‏ي دعاست و ارزقني ذکرک بدوامه و خطاب شد به موسي در هر حال مرا فراموش مکن. چند رباعي: يا رب برهاني‏ام ز حرمان چه شود راهي دهي‏ام به کوي عرفان چه شود صد گبر که از کرم مسلمان کردي‏ يک گبر دگر کني مسلمان چه شود يا رب ز دو کون بي‏نيازم گردان‏ زان ره که نه سوي توست بازم گردان‏ در راه طلب محرم رازم گردان‏ و ز افسر فقر سرفرازم گردان يا رب همه خلق را به من بد خو کن‏ وز جمله جهانيان مرا يکسو کن‏ روي دل من صرف کن از هر جهتي‏ در عشق خودت يک جهت و يک رو کن‏ و چنانچه امتداد نسبت مذکور به شمول جميع اوقات و ازمان لازم است، همچنان ازدياد کيفيت آن نسبت عاليه از ملابسه اکوان و تبري از ملاحظه صور [ صفحه 47] امکانيه اهم مطالب است و آن به جز به جهدي تمام و جدي در نفي خواطر و اوهام ميسر نگردد و هر چند خواطر منتفي‏تر، وسائل مختفي‏تر و آن نسبت قوي‏تر کوشش مي‏بايد کرد تا خواطر متفرقه از ساحت منيفه خيمه بيرون زند و نور ظهور هستي حق سبحانه و تعالي در باطن پرتوي افکند، تو را از تو بستاند و از مزاحمت اغيار برهاند، نه شعور بخوديّت و نه شعور به عدم شعور خود بل لا يبقي الا الواحد الاحد [79] در مناجات حضرت علي عليه‏السلام است: الهي هب لي کمال الانقطاع اليک و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليک حتي تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الي معدن العظمة و تصير ارواحنا معلقة بعز قدسک [80] . خدايا نهايت و کمال [بي توجهي به غير و] توجه به سوي خودت را به من عنايت بفرما و ديدگان دلهاي ما را به نورانيت نگاه به سوي خودت روشن بگردان تا ديدگان دل، حجابهاي نوراني را دريده و به معدن عظمت و بزرگي راه يابد و جانهايمان به مقام عزت و بزرگي قداستت بپيوندد. يا رب دل پاک و جان آگاهم ده‏ آه شب و گريه‏ي سحرگاهم ده‏ در راه خود اول ز خودم بيخود کن‏ آنگه بيخود ز خود به خود راهم ده‏ يا رب مددي کز دوئي خود برهم‏ از بد ببرم وز بدي خود برهم‏ در هستي خود مرا ز خود بيخود کن‏ تا از خودي و بيخودي خود برهم‏ و اين مقام فنا و از خودي خود بيخود شدن است و از اينجا معلوم مي‏شود سر آنچه منقول از حضرت رسول خاتم صلي الله عليه و آله است در بيان حال شهداي کربلا که: لا يجدون الم مس الحديد [81] نمي‏يابند و درک نمي‏کنند الم و درد شمشير و نيزه را. صاحب عشق و محبت الم و درد نمي‏داند و خود را نمي‏بيند و نمي‏فهمد الم و درد را، الم او فرقت محبوب و معشوق است، چنانچه امام زين‏العابدين و رئيس العاشقين اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام [ صفحه 48] گويد: فهبني يا الهي و سيدي و مولاي صبرت علي عذابک فکيف اصبر علي فراقک [82] ؛ اي خداي من و اي آقا و مولاي من گيرم که تحمل عذابت را داشته باشم و بر آن صبر کنم اما چگونه دوري از تو را تحمل کرده و بر جدايي از تو صبور باشم. هيچ شده به کاري از امور مهمه دنيا مشغول باشي به طوري که از خود بيخود باشي و در آن حال جراحتي و زخمي به دست يا پاي تو وارد شود و هيچ التفات نکني؟ اين نمونه‏اي از آن حال محبين حق است که از خودي خود بي خبر باشند و احساس الم از چيزي نکنند. نهايت آن حال عشق دنيا است و اين حال عشق حق است جل وعلا و مادام که انسان در دام هوي و هوس دنياست التفات و دوام آن نسبت شريفه عاليه مذکوره بر وي دشوار است. اما پس از معرفت و محبت حق تعالي و ظهور آثار جذبات لطف و دوري مشغله محسوسات و معقولات از باطن سالک التذاذ به آن غلبه کند بر لذات جسماني و روحاني و کلفت مجاهده از بين برود و لذت مشاهده در جانش آويزد، خاطر از مزاحمت اغيار بپردازد و با زبانش بدين ترنم آغاز کند: با عشق توام هوا نمانده است و هوس‏ با آتش سوزنده چسان ماند خس‏ از مستي من نشان نمي‏يابد کس‏ مانده است مرا به عاريت نامي بس‏ مثل وجود محترم حضرت اباالفضل عليه‏السلام که ترک نمود هوي و هوس دنيا را در آنچه از خارج و داخل دعوت شده به ترک حق و اقبال به باطل و رياست و زخارف دنيا، چنانچه من بعد نقل خواهد شد اعتنا نفرمود و در راه حق و عشق و محبت امام خود و حجة حق ثابت بماند و از جهت بشريت و هستي ظاهري خود گذشت و به جذبه‏ي ربوبيت مجذوب حق شد و به مقام فناء في الحق و وصال محبوب رسيد و به زبان حال و قال گفت: يا نفس من بعد الحسين هوني‏ فبعده لا کنت ان تکوني‏ هذا الحسين شارب المنوني‏ و تشربين بارد المعين‏ هيهات ما هذا فعال ديني‏ و لا فعال صادق اليقين [83] . [ صفحه 49] «يعني اي نفس از بعد از وفات و شهادت حسين عليه‏السلام کوتاهي و سستي کن در امر زندگاني به طوري که بعد از او زنده نباشي. اين حسين است که شربت ناگوار مرگ را چشيده است. چگونه سزاوار است که تو آب سرد و خوشگوار بنوشي؟ دور است اين کار از شخص دين دار و نيست کردار شخصي که به راستي يقين و عقيده‏ي کامل دين حق داشته باشد». ان تکوني اي تکون حيا پس خبر محذوف است و کنت تامه است به معني وجدت و تقدير ان لا تکوني حيا في الدنيا خلاصه مفاد اين ابيات شريفه شدت علاقه و مقام محبت و عشق حضرت اباالفضل عليه‏السلام است به حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام و چون از اثر ديانت و يقين و عقايد حقه به مبدأ و معاد بوده کاشف از شدت محبت و عشق حضرت حق جل علا مي‏باشد، پس مصداق آيه مبارکه: و الذين آمنوا اشد حبا لله [84] آنجاست، پس اگر کسي خواهد بدون واسطه يا با واسطه دوست خدا شود و به مقام دوستي حق تعالي برسد بايد طريق دوستي را از جناب اباالفضل عليه‏السلام تعليم بگيرد و همچنين اگر خواهد معني دوستي و مواسات يا برادر صلبي و برادران ديني و ايماني را بيابد بايد آن صفت حسنه و مواسات و وفاداري را در وجود مبارک آن حضرت به تمام معني ملاحظه کند و اوست عامل و مصداق آيه‏ي مبارکه و المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياء بعض [85] و ختم مي‏کنم اين عنوان محبت و مودت را به ذکر اين حديث شريف. در حديث معتبر وارد شده که چهار طايفه‏اند که عذاب به برکت آنها رفع مي‏شود: 1- کساني که تعمير مساجد مي‏کنند، چه ظاهري و چه به عبادت و ذکر خدا. 2- کساني که در سحرگاه استغفار مي‏کنند. 3- اطفالي که تعليم قرآن مي‏گيرند و قرآن مي‏آموزند. 4- کساني که با يکديگر دوستي مي‏کنند براي خدا [86] . [ صفحه 50] في الوافي عن ابي عبدالله عليه‏السلام قال: ان المتحابين في الله يوم القيمة علي منابر من النور قد اضاء نور وجوههم و نور اجسادهم و نور منابرهم کل شي حتي يعرفوا به فيقال هولاء المتحابون في الله [87] يعني از حضرت صادق عليه‏السلام نقل شده که فرمود: کساني که براي خدا با هم دوستي کنند، در قيامت بر منبرهايي از نور باشند که روشن کرده باشد نور صورت و جسدها و منبرهاي آنها هر چيز را تا آنکه به اين نورانيت مي‏شناسند آنها را. پس گفته مي‏شود: اينها کساني مي‏باشند که براي خدا با هم دوستي نموده‏اند. [ صفحه 51]

[1] اسفار رابعه ج 6 ص 111 و شرح اسماء حسني (ملا هادي سبزواري) ج 1 ص 171. [2] ميزان الحکمه ج 3 ص 2539 به نقل از تنبيه الخواطر ج 1 ص 224. [3] محجة البيضاء ج 5 ص 104 و جامع السعادات ج 3 ص 228. [4] قرآن کريم سوره‏ي فصلت آيه‏ي 28. [5] سوره‏ي يونس آيات 63 و 64. [6] امالي شيخ صدوق ص 439 و بحارالانوار ج 13 ص 329 حديث 7. [7] مصباح الشريعه ص 196، بحارالانوار ج 3 ص 104. [8] ميزان الحکمة ج 1 ص 307 و بحارالانوار ج 81 ص 196 و ج 82 ص 148. [9] نهج‏البلاغه خطبه 123، بحارالانوار ج 32 ص 61 و 189. [10] اين دو فقره از دعاهاي مختلف نقل شده (مفتاح الجنان). ترجمه:اي منتهاي اشتياق من و اي منتهاي آرزوي عارفان. [11] مناجات شعبانيه. [12] تحفة السنيه ص 262 و تاريخ مدينة دمشق ج 6 ص 306. ترجمه: - در هواي تو خلق را به نيکي رها کردم و خاندانم را يتيم نمودم تا تو را ببينم. - اگر مرا با شمشير قطعه قطعه کني هرگز دلم به غير تو ميل نمي‏کند. [13] مقتل ابي مخنف ص 179 و ينابيع المودة ج 3 ص 67. ترجمه: هرگاه مرگ فرا رسد من از آن نخواهم ترسيد تا آنجايي که در سختيهاي ملاقات خدا غرق شوم و روحم به روح مطهر محمد مصطفي (ص) بپيوندد. [14] بحارالانوار ج 82 ص 319 و حدائق الناظره ج 8 ص 510. ترجمه: هر کس با خدا باشد با اوست. [15] مصباح الشريعه ص 7. [16] مفاتيح الجنان ص 353 زيارت مخصوصه‏ي اميرالمؤمنين (ع). ترجمه: سلام بر چشم بيناي خداوند و سلام بر دست گشاده‏ي الهي. [17] اصول کافي ج 2 ص 352 حديث 7، مکيال المکارم ج 1 ص 297. ترجمه: گوش او مي‏شوم که با آن بشنود. [18] اصول کافي ج 2 ص 393. ترجمه: خداوند هيچ چيزي را کمتر از يقين خلق نکرده است (يعني انسان با يقين کم است). [19] سفينة البحار ج 8 ص 751 باب اليقين و درجاته. [20] سوره‏ي حجر آيه‏ي 99. ترجمه: پروردگارت را بپرست تا يقين بر تو عرضه شود (يعني با بندگي خدا مي‏توان به يقين رسيد). [21] اصول کافي ج 2 ص 242. [22] الحنيف اعوجاج في الرجل يسمي و يصغر جاريه (کج پا بوده) مصباح اللغه. [23] سفينة البحار ج 2 ص 714. [24] عوالي اللئالي ج 1 ص 154. [25] بحارالانوار ج 14 ص 328، تنبيه الخواطر ج 1 ص 134. [26] اصول کافي ج 2 ص 130. [27] التحصين (ابن‏فهد حلي) ص 27 بحار ج 90 ص 341. [28] کتاب المکاسب ج 2 ص 108. [29] لسان الميزان ج 6 ص 297. [30] منتهي المطلب ج 2 ص 1031 (علامه حلي) و اصول کافي ج 5 ص 72. [31] اقتباس از کلامي از اميرالمؤمنين (ع) در نهج‏البلاغه کلمات قصار حکمت 131. [32] ترجمه: عادت مانند طبع دوم براي بشر است. [33] ترجمه: پناه مي‏برم به خدا از اصرار بر گناه و غرق شدن در آن. [34] نهج‏البلاغه حکمت 295. [35] وسائل الشيعه (آل‏البيت) ج 16 ص 180 [حر عاملي]. [36] همان منبع. [37] سوره‏ي انعام آيه‏ي 9. [38] سوره‏ي شوري آيه‏ي 23. [39] ترجمه: اي حبيب ما به مسلمين و امت اسلام بگو من از شما اجر و مزدي براي رسالت و رهبري نمي‏خواهم اجر و مزد من با پروردگار است که در ضمن مي‏خواهد بفرمايد شما قادر به اداي اجر و مزد پيغمبر نيستيد مزد او با خداوند است که مثلا واجب فرمود در نماز و غير نماز بر او صلوات بفرستيد. [40] زيارت جامعه‏ي کبيره - مفاتيح الجنان. [41] توحيد صدوق ص 152. [42] النصائج الکافية ص 94. [43] أمالي شيخ صدوق ص 293 بحارالانوار ج 67 ص 15. [44] سوره‏ي توبه آيه‏ي 24. [45] فوائد رضوية ص 202، امام رضا (ع): دوستي و دشمني در راه خدا از بهترين و بالاترين اعمال است. [46] «آيه‏ي 25 سوره‏ي اسراء»، خداوند در سرنوشت شما مقرر فرمود که جز او کسي را عبادت نکنيد تا عبادت شما توحيد در عبادت و عبادت در توحيد باشد و پس از عبادت خدا به والدين هم احسان کنيد که به شما و گردن شما حق دارند. [47] غاية المرام ج 2 ص 211. ترجمه: پيامبر اکرم (ص): من و علي پدران اين امت هستيم. [48] مشارق انوار اليقين ص 315. [49] بحارالانوار ج 53 ص 303. [50] عيون اخبارالرضا (ع) شيخ صدوق ج 1 ص 79. [51] مستدرک سفينة البحار ج 3 ص 334. قسمتي از حديث قدسي است، خداوند مي‏فرمايد:اي احمد اگر تو نبودي افلاک (زمين و آسمان) را خلق نمي‏کردم و اگر علي نبود تو را خلق نمي‏کردم و اگر فاطمه نبود شما دو تن را خلق نمي‏کردم. [52] توحيد صدوق ص 152. ترجمه: اگر ما نبوديم خداوند شناخته نمي‏شد و مورد پرستش قرار نمي‏گرفت. [53] اسرار الشهادات ج 2 ص 412. [54] شرح منهاج الکرامه (علامه حلي) ص 265. [55] سوره‏ي مائده آيه‏ي 54. [56] الغدير ج 11 ص 383. حديث قدسي: خداوند مي‏فرمايد: من گنجي پنهان بودم و دوست داشتم که شناخته شوم پس مخلوقات را خلق کردم تا شناخته شوم. [57] رسائل الکرکي ج 3 ص 163. [58] الهداية والنهاية (ابن‏کثير) ج 1 ص 246. ترجمه: دلت را به هر سو که بخواهي مي‏بري [ولي] محبت جز براي حبيب اول (يعني محبوب واقعي که خداست) نيست. [59] سوره‏ي بقره آيه 115. ترجمه: به هر سو که بگرديد رو به خداييد. [60] بحارالانوار ج 2 ص 32. [61] اسفار اربعه ج 6 ص 111. [62] ترجمه: تنهاست و شريکي نداشت. [63] دعاي عرفه، مفاتيح الجنان. [64] هر جنسي به هم جنس خود تمايل دارد. [65] اصول کافي ج 2 ص 168. [66] مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه. ترجمه: خدايا مرا چنان مشتاق ساز که از ذکري به ذکري ديگر مشتاق شوم و همتم را در رسيدن به مقام اسماء خودت و جايگاه مقدست متعالي بگردان. [67] توحيد صدوق ص 103. [68] ينابيع المودة ج 3 ص 67. ترجمه: منم عباس با محبت، فرزند علي مرتضي که هست [از جانب حق] مؤيد. [69] ينابيع المودة ج 3 ص 68. ترجمه:اي نفس از دشمنان کافر نترس، و مرا به رحمت پروردگار جبار (انتقام گيرنده از دشمنان) بشارت بده. [70] «آيه 160 سوره‏ي بقره»، از مردم گروهي هستند که غير خدا را به دوستي گرفته‏اند و آنها را دوست مي‏دارند مانند دوست داشتن خدا، ولي مؤمنين خد را از خود و ديگران بيشتر و شديدتر دوست مي‏دارند. [71] الأنوار الساطعه ج 1 ص 29 به نقل از محجة البيضاء کتاب الشوق و المحبة. [72] نفس چنان مي‏شود که گويي تمام وجود است. [73] ترجمه: پس [موجود] مقيد همان [موجود] مطلق شده و من همان حقي مي‏شوم که آن حق (حقيقي) هست. [74] اصول کافي ج 2 ص 352 کتاب ايمان و کفر، باب من أذي المسلمين حديث 8. [75] ترجمه: مدام اين آيه را (اياک نعبد و اياک نستعين) تکرار مي‏کردم تا اينکه آن را از گوينده‏ي آن (يعني خداوند متعال) شنيدم. [76] تحفة السنيه ص 149. [77] مشرق الشمسين ص 404. مکيال المکارم ج 2 ص 295 (ميرزا محمدتقي اصفهاني). [78] «آيه‏ي 14 سوره‏ي طاها»، نماز را به پاي دار براي تداوم ياد من که ياد تو موجب ياد من مي‏شود. [79] ترجمه: تا اينکه هيچ نماند به جز يگانه‏اي بي‏همتا (خداوند يگانه). [80] مناجات شعبانيه. [81] بحارالانوار ج 5 ص 80. [82] دعاي کميل. [83] شرح الاخبار ج 3، ص 192. [84] سوره‏ي بقره، آيه 165. ترجمه: و کساني که ايمان آورده‏اند خدا را بيشتر دوست دارند. [85] سوره‏ي توبه آيه‏ي 71. ترجمه: و از ميان زنان و مردان مؤمن برخي سرپرست و ولي برخي ديگرند. [86] ثواب الأعمال ص 177. [87] محاسن برقي ج 1 ص 265.