شيخ محمد مجاهد از علماي کربلا است، تنها فرزندش «باسم» در بغداد دانشجوي پزشکي است که در رشته‏ي تشريح و کالبدشکافي مشغول تحصيل است، پدر براي موفقيت تنها فرزندش پول فراواني هزينه کرده و زحمت کشيده است تا موفق گردد. روزي باسم در کلاس درس تشريح حاضر مي‏شود، استاد جسد انساني را به کلاس مي‏آورد تا طبق مرسوم همه‏ي دانشگاه‏ها چگونگي کالبدشکافي را به طور عملي به دانشجويان آموزش دهد. استاد از باسم مي‏خواهد که کنار جسد حاضر شده و کالبدشکافي کند، وقتي چشم باسم بر جسد مي‏افتد، از ترس چشمان خود را از دست مي‏دهد. مدتي به همين کيفيت مي‏ماند، از پدرش مي‏خواهد که او را به حرم حضرت اباالفضل عليه‏السلام ببرد تا شفاي چشم خود را از آن حضرت بخواهد. باسم به اتفاق پدرش به زيارت حضرت عباس عليه‏السلام مشرف مي‏شود، وارد حرم باصفا مي‏شود و با اعتقادي قلبي به عنايت آن بزرگوار، در مقابل ضريح حضرت عباس عليه‏السلام مي‏ايستد و مي‏گويد: يا مولاي! بحق عينک الشريفة التي اصيب بسهم الغدر يوم الطف الا ما رددت علي عيني. اي مولاي من! تو را به حق چشم شريفت که در روز طف تير ستم خورد سوگند مي‏دهم که چشمان مرا بازگرداني. هنوز گفتارش تمام نشده بود که چشمانش بينا شد، و خداوند به برکت حضرت عباس عليه‏السلام به او عنايت فرمود. [1] . [ صفحه 341]

[1] اعجب القصص.