حضرت حجتالاسلام آقاي شيخ عبدالحميد مهاجر از منبريهاي بسيار مشهور عرب زبان ميباشد که در همهي دنيا او را ميشناسند و هم اکنون ساکن سوريه ميباشند.
وي جريان شفاي خودش را 3 سال قبل در جوار حضرت زينب سلام الله عليها زينبيه دمشق در ايام فاطميه اين گونه نقل کرد:
در سال 1984 ميلادي در بيمارستان لندن بر روي ستون فقرات کمرم عمل جراحي انجام شد و بعد از اتمام عمل، دکتر يهودي - صهيوني عمدا و از روي قصد آمپولي به من تزريق کرد که نتيجه آن فلج کامل تا آخر عمرم بود و واقعا هم چنين شد يعني فلج کامل شدم و فقط دو دست من حرکت داشت. چهار ماه تمام مانند قطعهاي گوشت روي تخت بيمارستان افتاده بودم. علمايي که به عيادت من تشريف ميآوردند و از نزديک در جريان امور بودند، بعضي از دنيا رفتند و
[ صفحه 334]
بعضي هنوز در لندن زندگي ميکنند و مدارک پزشکي هم هنوز در آن بيمارستان موجود و محفوظ ميباشد.
بعد از چهار ماه که روي تخت افتاده بودم و حتي همه پزشکان و کمسيون پزشکي هم قطع اميد کرده بودند، رئيس گروه پزشکي، پرفسور سرج شخصا به اتاق من آمد و گفت: عبدالحميد! همه ما از معالجه تو نااميديم.
گفتم: نااميد شديد؟
گفت: بلي.
گفتم: چاره چه ميباشد؟
گفت: چاره در اين است که همين طور بماني تا از دنيا بروي.
گفتم: خوب.
پرفسور از اتاق من بيرون رفت. چراغ قرمزي روي درب اتاق نصب بود که با زدن کليد روي تخت، روشن ميشد، به علامت اين که فعلا مريض اين اتاق ملاقات ممنوع ميباشد.
بعد از بيرون رفتن دکتر از اتاق، کليد روي تخت را زدم و چراغ قرمز روشن شد و مطمئن شدم کسي وارد اتاق من نميشود.
در اين لحظه متوجه و متوسل به بيبي حضرت زهرا سلام الله عليها شدم و عرض کردم:
بيبي! من از دوران بچگي تا حال، گداي درب خانه شما هستم.
بيبي! من گداي درب خانهتان بودم، در حالي که طفل صغير بودم تا به امروز. من اصلا دوران طفوليت و کودکي را نفهميدم، چون پنج ساله بودم که در شهر «رميته» - از شهرهاي جنوبي عراق - شبيه طفلان مسلم در شبيهخواني ميشدم و نه ساله بودم که در کربلا عمامه بر سرم و لباس روحاني داشتم، خطاب به مردم کربلا و اهل «رميته» در مجلس حضور دارند، از آنها بپرسيد.
[ صفحه 335]
بيبي جان! با اين وضع و با اين عمر، جانم فداي خاک قدمت بعد از همهي اينها آيا تو مرا به يهود و نصاري واگذار ميکني؟
اين را گفتم و گريه کردم، همان طور که شما الآن با شنيدن اين سخنان گريه ميکنيد و همين طور اشک از چشم من سرازير بود. چند لحظه به خواب رفتم، در عالم خواب خودم را در حسينيه «آل يس» در کويت ديدم که آنجا نشستهام.
توضيح اين که: خواب و توسل من دو هفته قبل از محرم بود که جمعيت آن حسينيه هم منتظر من بودند که طبق وعده، محرم براي سخنراني آنجا بروم. در خواب ميدانم که شب اول محرم و شب چهارشنبه ميباشد که اتفاقا آن سال واقعا هم شب اول محرم، چهارشنبه بود.
ديدم سقف حسينيه برداشته شده و باران لطيف و آرامي بر سر مردم ميبارد (که اين خودش علامت استجابت دعا در اين مجالس ميباشد).
ميبينم خانمي که تمام غرق هيبت، نور، حجاب، جلال و عظمت ميباشند، سمت چپ ميز ايستادهاند و تشريف فرما ميباشند و به من اشاره ميفرمايند و فرمودند:
شيخ عبدالحميد! اصعد المنبر و اقرء.
شيخ عبدالحميد! به منبر برو و بخوان!
من آن لحظه نميدانستم چه بزرگواري هستند. از همانجا که نشسته بودم عرض کردم: بيبي! فلج هستم.
- در اين جا آقاي عبدالحميد مهاجر ميگويد: اين عبارت را بشنويد و بنويسيد و بدانيد که من بايد روز قيامت نزد خدا جوابگوي شما باشم -.
بيبي جواب فرمودند:
يا شيخ عبدالحميد! اصعد المنبر! بمجرد أن يمس منبر ولدي الحسين يذهب الشلل منک.
[ صفحه 336]
اي شيخ عبدالحميد! به منبر برو! به محض اين که منبر پسرم حسين به بدن تو تماس بگيرد، بيماري فلج از بدن تو ميرود.
- توجه کنيد! فاعليت و تأثير را بيبي به منبر دادند، يعني منبر شفابخش است -.
عرض کردم:
سيدتي! ما عندي موضوع حتي اصعد و اقرأ.
بيبي جان! موضوعي را براي منبر آماده نکردم تا منبر روم و صحبت کنم.
متوجه شدم کف دست مبارک را زير چادر عصمت گرفتند و به من اشاره فرمودند، در حالي که از ناحيهي دست مبارک نور به طرف من ميتابيد:
هذا الموضوع؛
اين موضوع است.
ديدم يک بيت شعر را ميبينم:
و لزينب نوح لفقد شقيقها
تدعوه يابن الزاکيات الرکع
- اگر نوارهاي سخنراني مرا توجه کنيد، ميبينيد در بيشتر منبرها اين قصيده را ميخوانم -.
من هم در خواب امتثال امر بيبي نموده، شروع به خواندن اين شعر کردم که بيدار شدم، ديدم هنوز روي تخت بيمارستان خوابيدهام و فلج ميباشم.
فهميدم امر بيبي اين است که بايد به حسينيه «آل يس» کويت بروم و از منبر حسينيه شفا بگيرم وگرنه خود حضرت ميتوانستند، در همان لندن و در همان خواب به من شفا کرامت بفرمايند.
پس ميخواهند مرا بيش از پيش مرتبط و وابسته به منبر حسين عليهالسلام بفرمايند.
[ صفحه 337]
فوري از بيمارستان مرخص شدم، در حالي که با ويلچر مرا حمل و نقل ميکردند، با هواپيما مرا به کويت بردند. وقتي با سختي و مشقت تمام، جمعيت حسينيه وضعيت مرا ديدند که فلج ميباشم و توان منبر رفتن ندارم، خطيب ديگري دعوت کردند و فقط براي شب اول قرار شد، ده دقيقه من صحبت کنم و بعد آن خطيب سخنراني کند.
لذا در شب اول محرم که همان طوري که در خواب ديده بودم. شب چهارشنبه بود، به قصد اين که ده دقيقه صحبت کنم با زحمتي مرا روي منبر نشاندند و من که جريان خواب را براي آنها نقل نکرده بودم، در عالمي ديگر بودم، شروع به صحبت کردم و نفهميدم چه شد.
خلاصه، عوض ده دقيقه يک ساعت و نيم تمام صحبت کردم و بعد از يک ساعت و نيم سخنراني، ناگهان ديدم بعد از چهار پنج ماه، روي منبر تمام قامت ايستادهام، بدون اين که هيچ درد کمر، يا بيماري ديگر احساس کنم و از آن وقت تا الآن هم نه بيماري کمر و نه مريضي ديگر، هيچ ندارم. [1] .
|