روز عاشورا به دشت کربلا اندر آن وادي پرشور و نوا شد سپاه نور و ظلمت روبه‏رو نوريان و ناريان در گفت‏وگو نوريان سرگشته‏ي شوق وصال‏ ناريان را سير در راه ضلال‏ نوريان سرمست صهباي لقا ناريان مخمور از جام هوي‏ نوريان سوداگران جان خويش‏ ناريان در غفلت از خسران خويش‏ نوريان جان داده جانان مي‏خرند ناريان نيران به ايمان مي‏خرند نوريان با عشق جانان سرخوشند ناريان انسانيت را مي‏کشند [ صفحه 253] نوريان از ما و من‏ها رسته‏اند رسته‏اند از خود به حق پيوسته‏اند ناريان از بهر دنيا خسته‏اند پاي در زنجير غفلت بسته‏اند نوريان دور از جدائي گشته‏اند رسته از خويش و خدائي گشته‏اند ناريان افتاده در دام امل‏ جمله (کالانعام) ني (بل هم اضل) نوريان دلداده‏ي فيض حضور ناريان افتاده در دام غرور ناريان را ديده‏ي دل گشته کور کورکورانه اسير دست زور روح انسانيت از کف داده‏اند بي‏هدف در کوره‏راه افتاده‏اند بنده‏ي دنياي دون گرديده‏اند خود به دست خود زبون گرديده‏اند تابع امر يزيد کافرند ريشه‏ي خود، خود به دست خود برند نوريان در فکر انسانيتند مشعل افروز طريق عزتند در پي حريت و آزاديند در عمل آزادگان را هاديند نوريان را رهبري خالق صفات‏ از عنايات خداي کاينات‏ رهبري خود رهبران را رهبر او نيست دست عقل‏ها را ره بر او رهبري آئينه عز و وقار نفس عزت بر در او خاکسار رهبري مسندنشين قرب حق‏ خاکبوسان درش فجر و فلق‏ رهبري سرحلقه آزادگان‏ رهبري از او گرفته عز و شان‏ رهبري محو جمال کبريا تابع فرمان مر او را ماسوا رهبري احياگر دين مبين‏ دلرباي عاشقان راستين‏ کيست اين شايسته رهبر جز حسين‏ جان زهرا مرتضي را نور عين‏ لاجرم اين رهبر شايسته را پيروي بايد همه صدق و صفا پيروان صادق اين مقتدا شهرياران صفايند و وفا همرهان رهبري همچون حسين‏ سرفرازانند اندر نشأتين‏ دست از دنياي فاني شسته‏اند جسته‏اند از جان و جانان جسته‏اند [ صفحه 254] جمله از قيد علايق رسته‏اند بر حسين عليه‏السلام بن علي عليه‏السلام دل بسته‏اند رهروان راه جانان گشته‏اند فارغ از جسم و همه جان گشته‏اند مي ز ميناي ولا نوشيده‏اند جامه‏ي آزادگي پوشيده‏اند سر فرونارند جز بر پاي دوست‏ نيست در دلها به جز سوداي دوست‏ از دل و جان بندگان درگهند بنده‏اند و کون و امکان را شهند ني خطا شد هر يک از اين بندگان‏ نازها دارد به شاهي جهان‏ آري آري بنده‏ي دربار او جز لقاي او ندارد آرزو هر که بر پاي حسيني سر نهد پاي از کون و مکان برتر نهد اندرين درگه گدائي مهتري است‏ وندرين درگه غلامي سروري است‏ بندگان مخلص اين آستان‏ پاي بگذارند بر فرق شهان‏ زان سرافرازان شور حق به سر ساقي لب تشنگان ممتازتر پايه‏ي عشقش وراي فکرها صحبت فضلش برون از ذکرها خامه را آن قدرت تحرير کو؟ تا نويسد از کتاب فضل او قدرت تعريف ما و فضل او في المثل مقياس بحر است و سبو در شجاعت مرتضي را مظهر او خسرو دين را امير لشکر او در مديحش بس که در روز بلا در وداع آن مه برج وفا عالم ايجاد را فلک نجات‏ آن که او را بد طفيلي ممکنات‏ سرور آزادگان عالمين‏ پور حيدر، زاده‏ي زهرا حسين‏ بهر او صدها در اکرام سفت‏ از کرم «ارکب بنفسي أنت» گفت‏ يعني اي آئينه‏ي صدق و صفا جان به قربان تو اي جان اخا اي پناه اهل بيت مصطفي‏ جعفر طيار دشت کربلا تو مرا مير سپاه و لشکري‏ اندرين صحرا معين و ياوري‏ اي به صولت مرتضائي ضرب شست‏ تا تو هستي ني مرا بيم شکست‏ [ صفحه 255] نامه کوته کن حزين زين گفت‏وگو شمه‏اي از صولت عباس گو گر چه هرگز با زبان آدمي‏ نيست ممکن مدح او گفتن همي‏ درخور شأن و مقام او ثنا يا شنيدن بايد از معصوم‏ها يا مگر روح القدس سازد مدد تا توان گفتن يک از صدهاي صد اوست آري شيرزاد مرتضي‏ محرم اسرار شاه کربلا در شجاعت شير حق را يادگار در صفت هيجا قوي دشمن شکار در عبادت عابد ايام خود در فضيلت شاهد او نام خود نام بوالفضلش نباشد بي‏سبب‏ بنده‏ي درگاه او فضل و ادب‏ روز عاشورا به ميدان نبرد آن يگانه نامدار رادمرد آن نيستان شجاعت را اسد کرد رو بر آن گروه لا تعد گفت هان اي کوفيان دين تباه‏ روزگار عمرتان بادا سياه‏ قدر آل مصطفي نشناختيد تيغ کين بر حجت حق آختيد غافل از دين، عبد دنيا گشته‏ايد در دو عالم خوار و رسوا گشته‏ايد عارتان باد اي گروه کين شعار اين حسين است آيت پروردگار عالم امکان طفيل هست اوست‏ روز محشر حکم‏ها در دست اوست‏ نور چشمان رسول است اين حسين‏ جان زهراي بتول است اين حسين‏ گر چه از ظلم شما دل خسته است‏ دين و ايمان بر وجودش بسته است‏ اي جماعت زامر حق اين مقتدا تا ابد دارد ولايت بر شما گر نظر گيرد دمي از ماسوا عالم ايجاد مي‏گردد فنا حجت الله است و از امر خدا ثابت و سيار از او دارد بقا من که خود پور رشيد حيدرم‏ بر در اين شه کمينه نوکرم‏ گر دهد فرمان جنگم شهريار تيره گردانم شما را روزگار اين صفوف و اين نظام و اين سپاه‏ در نظر نبود مرا جز پر کاه‏ [ صفحه 256] گر کشم تيغ شرربار از نيام‏ ضرب شستم مي‏رسد تا شهر شام‏ بشکنم اين لشکر ظلام را خوار گردانم امير شام را گر همه روي زمين لشکر شود لشکري از قوم جنگاور شود ذره‏اي در دل مرا نبود هراس‏ زين عنايت حي يکتا را سپاس‏ من علي المرتضي را وارثم‏ صولت شير خدا را وارثم‏ قدرت الله و يدالله زاده‏ام‏ رهبرم را بنده‏ام، آزاده‏ام‏ رهبرم خود رهبر آزادگان‏ آستان اقدسش کهف امان‏ مصطفي را پاره‏ي تن باشد او مظهر اوصاف ذوالمن باشد او هر که او را دست بر دامن زند قدرت ديو هوي را بشکند هر که از دام هوي گردد رها بي‏خود از خود گردد و گردد خدا اي گروه از حقيقت بي‏خبر وز مزاياي فضيلت بي‏خبر بندگان نفس دون گرديده‏ايد خود به دست خود زبون گرديده‏ايد عاري از ايمان و دين گرديده‏ايد خصم قرآن مبين گرديده‏ايد دست از دامان دونان برکشيد بر فرار آدميت پر کشيد بشنويد اي غافلان دين‏فروش‏ بر نصيحت‏هاي من داريد گوش‏ جيفه‏ي دنيا ندارد آن بها بهر آن گرديد از ايمان جدا سرور کونين باشد اين حسين‏ معني ثقلين باشد اين حسين‏ ديد آن پاکيزه راي نامور پند را بر آن عنودان ني اثر در کفي شمشير و در دستي لوا زد نهيبي بر سمند تيزپا از يکي تکبير قهرآميز او لرزه‏ها افتاد بر جان عدو شد هزيمت لشکر کين را چنان‏ که رمد روباه از شير ژيان‏ خصم را عزم فرار آغاز شد راه بر سوي فراتش باز شد کشتي صولت به دريا پا نهاد چهره در آيينه‏ي آبش فتاد [ صفحه 257] تا نسيم آب بر جانش رسيد دل ز اندوه و ملالش آرميد گفت با خود آن امير تشنه کام‏ شکر ايزد را که شد تحصيل کام‏ مي‏رسانم آب را بر تشنگان‏ مي‏نشانم شعله‏ها از جانشان‏ آب اي سياله‏ي جان حيات‏ زنده از فيض تو نفس کاينات‏ چون شد از آل علي ماندي به دور ليک سيراب از تو شد وحش و طيور آه و آه اي فيض بخش جان و دل‏ چون نگشتي از لب اصغر خجل‏ شد صحاري فيض ياب از جود تو يافت هستي بود خود از بود تو آل پيغمبر وليکن تشنه‏کام‏ خيل خوبان تشنه کام و خشک جام‏ برد مشتاقانه سوي آن آب دست‏ تا برودت بر دل سوزان نشست‏ کرد ياد کام عطشان حسين‏ لعل خشک آن امام نشأتين‏ ياد او شوري به سر انگيختش‏ شست دست از آب و از کف ريختش‏ آري آن محو تولاي حسين‏ ساقي سرمست و والاي حسين‏ مشک را پر کرد و بيرون شد زآب‏ دل به ياد تشنگان در التهاب‏ آب را کرد از لب عطشان خجل‏ آن پلنگ افکن نهنگ شيردل‏ اين سزد آري زفرزند علي‏ آن مواسي پور دلبند علي‏ آن سپهر مهر را بدر تمام‏ کرد با شوق لقا عزم خيام‏ کاش مي‏دادي امان دست قضا تا رساند آب را بر خيمه‏ها تا مگر سوز عطش را کم کند زخم‏هاي تشنگان مرهم نهد حيف عکس مدعا تقدير شد قسمت مشک پرآبش تير شد خون برون شد جاي اشک از چشم تر حاصل سعيش شد آن دم که هدر بر سر دستان چه آمد سر چه شد کار آن سردار نام‏آور چه شد آه يابن العسکري دل شد کباب‏ برد فکر ماجرا آرام و تاب‏ بوتراب آمد چسان از صدر زين‏ آن سپهسالار شاهنشاه دين‏ [ صفحه 258] ديد در آن دم چها آن چشم پاک‏ گفت از دل يا اخا ادرک اخاک‏ شاه ديد آمد چسان بر قتلگاه‏ يا چسان سردار خود را ديد شاه‏ خامه و طبع حزين را ني توان‏ خود بيا آن روضه‏ي جانسوز خوان [1] . [ صفحه 261]

[1] اثر طبع شاعر بااخلاص آذربايجان جناب آقاي حيدر خسروشاهي متخلص به: حزين.