به جاي مصطفي خفتي شب تار که از خواب تو عالم گشت بيدار علي اي محرم اسرار مکتوم‏ علي اي حق از حق گشته محروم‏ علي اي آفتاب برج تنزيل‏ علي اي گوهر درياي تأويل‏ علي ام‏الکتاب آفرينش‏ علي چشم و چراغ اهل بينش‏ علي اسم رضي بي‏مثال است‏ علي وجه مضيي‏ء ذوالجلال است‏ علي جنب القوي حق مطلق‏ علي راه سوي حضرت حق‏ علي در غيب مطلق سر الأسرار علي در مشهد حق نور الأنوار علي حبل المتين عقل و دين است‏ امام الأولين و الآخرين است‏ علي اي پرده‏دار پرده‏ي غيب‏ برافکن پرده از اسرار لاريب‏ به دانايي زکنه کون آگاه‏ به هنگام توانايي يدالله‏ بود خال لب او نقطه با به ظاهر اسم و در باطن مسمي‏ خم ابروي او چوگان کونين‏ که جز احمد رسد تا قاب قوسين‏ در اوج عزت عالي و تقدس‏ به هنگام تنزل فيض اقدس‏ جهان بودي سراسر شام ديجور نبودي گر در او اين آيه‏ي نور در آن ظلمت که اين آب حيات است‏ خليل عشق و خضر عقل مات است‏ گشايد گر زبان فصل الخطاب است‏ فروبندد چو لب، علم الکتاب است‏ به تشريع و به تکوين جان تن اوست‏ ولي الله قائم بالسنن اوست‏ ببخشد در رکوع خاتم گدا را به سجده جان و دل داده خدا را يلي الخلق و يلي الحق در علي جمع‏ فلک پروانه رخسار اين شمع‏ شب اسرا به خلوتگاه معبود لسان الله علي احمد اذن بود کلام الله ناطق شد از آن شب‏ که حق با لهجه‏ي او گفت مطلب‏ لسان الصدق او در آخرين است‏ دليل ره براي اولين است‏ [ صفحه 220] چه موزونتر بود زآن قد و قامت‏ که ميزان است در روز قيامت‏ چو قهر حق بلرزاند جهان را بود لنگر زمين و آسمان را در اين خاک آنچه بنهفته زاسرار چو گويد مالها گردد پديدار زآدم تا مسيحا بسته لب را مگر بگشايد او اسرار رب را نگاهي گر کند آن ماه رخسار به خورشيد فلک ماند زرفتار! کسي که نزد آن اعلي علي است‏ همو بر ماسوي يکسر ولي است‏ تويي صبح ازل بنما تنفس‏ که تا روشن شود آفاق و انفس‏ که موسي آنچه را ناديده در طور ببيند در نجف نور علي نور تويي در کنج عزلت کنز مخفي‏ بيا بيرون که هستي تاج هستي‏ تو در شب شاهد غيب الغيوبي‏ تو اندر روز ستار العيوبي‏ تو نور الله انور در نمودي‏ ضياء الله از هر در وجودي‏ تو ساقي زلال لا يزالي‏ جهان فاني تو فيض بي‏زوالي‏ تو اول واردي در روز موعود تو اول شاهدي در يوم مشهود لواي حمد در دست تو بايد علمداري خدا را چون تو شايد نه تنها پيش تو پشت فلک خم‏ که آدم تا مسيحا زير پرچم‏ اگر بي‏تو نبودي ناقص آيين‏ نبود (اليوم اکملت لکم دين) تو چون هستي ولي عصمة الدين‏ ندارد دين و آيين بي‏تو تضمين‏ به دوش مصطفي چون پا نهادي‏ قدم بر طاق او ادني نهادي‏ به جاي دست حق پا را تو بگذار که اين باشد يدالله را سزاوار نباشد جز تو ثاني مصطفي را تويي در (انما) ثالث خدا را چو در روي تو نور خود خدا ديد تو را ديد و براي خود پسنديد چون آن سيرت در اين صورت قلم زد تبارک گفت بر خود کاين رقم زد اگر بر ماسوي شد مصطفي سر بر آن سر مرتضي شد تاج و افسر بود فيض مقدس سايه‏ي تو زعقل و وهم برتر پايه‏ي تو [ صفحه 221] تو را چون قبله‏ي عالم خدا خواست‏ به يمن مولد تو کعبه را ساخت‏ خدا را خانه زادي چون تو بايد که لوث لات و عزي را زدايد شد از نام خدا نام تو مشتق‏ زقيد ما سوي روح تو مطلق‏ کليد علم حق باشد زبانت‏ لسان الله پنهان در دهانت‏ سلوني گو تو در جاي پيمبر بکش روح القدس را زير منبر چو بگشايي لب معجز نما را چون بنمايي کف مشکل گشا را برد آن دم مسيحا را زسر هوش‏ کند موسي يد بيضا فراموش‏ متاع جان چون آوردي به بازار به (من يشري) خدايت شد خريدار به جاي مصطفي خفتي شب تار که از خواب تو عالم گشت بيدار زدي بر فرق کفر و شرک ضربت‏ زجن و انس بردي گوي سبقت‏ کجا عدل تو آيد در عبادت‏ که ثاني اثنين حقي در شهادت‏ بنه بر سر تو تاج لافتي را به دوش افکن رداي (هل اتي) را بيا با جلوه‏ي طه و يس‏ نشين بر مسند ختم النبيين‏ که آدم تا به خاتم جمله يکسر نمايان گردد از اندام حيدر از آن سوزم که بر تخت سليمان‏ نشسته ديو و آصف زير فرمان‏ «اقيلوني» نشسته بر سر کار «سلوني» لب فروبسته زگفتار گهي بر دوش عقل کل سواري‏ چو خورشيدي که در نصف النهاري‏ گهي در چنگ دوناني گرفتار به مانند قمر در عقرب تار نواي حقي اندر سوز و درساز يداللهي گهي بسته گهي باز بر افلاک ار بتابي آفتابي‏ اگر بر خاک خوابي بوترابي‏ بيا و پرچم حق را برافراز که حق گردد به عدل تو سرافراز گره بگشا دمي زآن راز پنهان‏ به تورات و به انجيل و به قرآن‏ چو بگشايي لب از اسرار تنزيل‏ فروريزد به پايت بال جبريل‏ به محراب عبادت چون قدم زد قدم در عرصه‏ي ملک قدم زد [ صفحه 222] همه پيغمبران محو نيازش‏ زسوره‏ي انبيا اندر نمازش‏ که لرزد عرش او با قلب آرام‏ شده در ذکر حق يکباره ادغام‏ همه سرگشته او از شوق ديدار دل از کف داده و داده به دلدار که «ثار الله» ناگه بر زمين ريخت‏ فغان شيرازه‏ي توحيد بگسيخت‏ چون فرق فرقدان شمشير ساييد قمر مشتق شد و بگرفت خورشيد زمين و آسمان اندر تب و تاب‏ که خون آلوده گشته روي مهتاب‏ فلک خون در غمش از ديده مي‏سفت‏ علي فزت و رب الکعبه مي‏گفت‏ تعالي الله از اين اعجوبه دهر خدا را مظهر اندر لطف و در قهر به شب از ناله‏اش گوش فلک کر به روز از پنجه‏اش خم پشت خيبر بلرزاند زهيبت ملک امکان‏ ولي خود لرزد از آه يتيمان! زجزر و مد آن بحر فضايل‏ خرد سرگشته پا وامانده در گل‏ چه گويم من زاوصاف کمالش‏ ببين حق در جمال و در جلالش‏ چو باشد حيرة الکمل صفاتش‏ خدا مي‏داند و اسرار ذاتش‏ به حق حق که باشد ظل ممتد زديهور و زديهار و زسرمد وحيدم من اگر در جرم و تقصير سگي بودم شدم در کوي تو پير بر آن خواني که يک عالم نشسته‏ سگي هم در کنارش پا شکسته‏ تو که قاتل به خوان خود بخواني‏ نپندارم که اين سگ را براني [1] . [ صفحه 225]

[1] اين قصيده‏ي غرا، اثر طبع فقيه فرزانه، مدافع پرسوز و گداز حريم اهل البيت عليهم‏السلام آيةالله العظمي آقاي حاج شيخ حسين وحيد خراساني - دام ظله الوارف - است که در منقبت حضرت مولي الموحدين، مظلوم تاريخ، مولود کعبه و شهيد محراب حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابي‏طالب عليهماالسلام سروده‏اند.