حضرت حجةالاسلام و المسلمين جناب آقاي شيخ مرتضي صادقي رشتي در يکي از سخنرانيهايش کرامتي را از حضرت قمر بنيهاشم عليهالسلام چنين نقل کردند:
جواني بود که مادر پير و از کار افتادهاي داشت، او جز اين مادر، هيچ کسي را
[ صفحه 360]
نداشت. روزي مادرش بيماري سختي گرفت، معالجه سودي نبخشيد و دکترها جوابش کردند.
اين جوان ميگويد: از همه جا نااميد شدم، و مادرم را براي شفا به کربلاي معلا بردم، وقتي به کربلا رسيدم، اول به حرم حضرت باب الحوائج قمر بنيهاشم عليهالسلام رفتيم، گفتم: اول شفاي مادرم از آقا ابوالفضل العباس عليهالسلام بگيرم بعد بقيه ائمه عليهمالسلام را زيارت خواهم کرد.
از شيعيان کرامات و معجزات زيادي راجع به ابوالفضل العباس عليهالسلام شنيده بودم، به اميد آن بزرگوار مادرم را به حرم مطهر حضرت عباس عليهالسلام بردم، چون مادرم نميتوانست راه برود و در حال مرگ بود، خيلي نگران بودم، ميترسيدم تا به حرم نرسيده، او تمام کند. او را روي تختي گذاشته و روي دوشم گرفتم و داخل حرم آقا حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام شديم.
در مقابل ضريح آن حضرت ايستادم و گفتم: يا باب الحوائج! دکتر همهي دکترهاي عالم تو هستي، ميداني که دکترها مادرم را جواب کردهاند، از تو ميخواهم مرا شاد کني و مادرم را شفا دهي و اگر او را شفا ندهي به خدا قسم!ميروم نجف و شکايت تو را به پدرت اميرالمؤمنين عليهالسلام مينمايم.
همان طور که روي تخته مادرم را بر دوش گرفته و دور ضريح ميچرخيدم و ميگفتم: يا عباس! تو طبيب درمانگاه حسيني، مادرم بيمار است، شفاي مادرم را از تو ميخواهم.
سه مرتبه دور ضريح گشتم، و اين جمله را تکرار کردم، جوابي نشنيدم و مادرم بهبودي نيافت، نااميد و مأيوس پايين ضريح آمدم، در حالي که زايران به حال ما گريه ميکردند، براي مادرم دعا مينمودند، تخته را زمين گذاشتم، مادرم را همان جا رهاکردم و گفتم: اي ابوالفضل! مادرم را شفا ندادي، جلوي اين همه زايرت مرا خجالتزده کردي، من هم اين مريض را ميگذارم براي خودت و ميروم نجف سراغ پدرت علي بن ابيطالب عليهماالسلام.
[ صفحه 361]
همين که از حرم بيرون آمدم و گريه ميکردم، ديدم در حياط حرم يک اسب سواري با شتاب از درآمد و جلو من ايستاد و فرمود: جوان! کجا ميروي؟ چرا از حرم ابوالفضل عليهالسلام با چشمان گريان برميگردي؟
گفتم: آقا ميخواهم بروم نجف، شکايت حضرت عباس عليهالسلام را پيش بابايش حضرت علي عليهالسلام کنم، چون مادرم مريض است، او مادرم را شفا نداده و مرا نااميد کردهاند.
آن جوان فرمود: برگرد به حرم عباس، او هيچ کس را نااميد نميکند. مادرت را شفا ميدهد.
هر کاري کرد من برنگشتم و گفتم: من قسم خوردهام بروم نجف اشرف به سراغ اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليهماالسلام.
فرمود: حالا که ميخواهي بروي نجف، فاصله نجف تا اين جا خيلي هست، بيا سوار شو تا با هم برويم.
وقتي آمدم سوار اسب او بشوم، گفتم: آقا! اسب شما خيلي زينش بالا است و من نميتوانم، اگر ميتوانيد دستم را بگيريد تا سوار بشوم.
يک لحظه ديدم دو دست بريده را جلو آورد. فرمود: من دست ندارم که دست تو را بگيرم، اگر ميتوانيد شما دست مرا بگيريد و سوار شويد.
يک لحظه از خودم بيخود شدم و گفتم: آقا! دستانتان را کي اين طور کرده؟ شما کي هستيد؟ و از کجا ميآييد؟
فرمود: من مريضي داشتم که براي شفاي او رفته بودم، و حالا هم آمدم مادر تو را شفا دهم، تو هم برگرد و شکايت مرا به اميرمؤمنان علي عليهالسلام نکن، چون مادرت خوب شده، من همان کسي هستم که تو متوسل به او شدي.
منم عباس عموي سکينه
بريدند هر دو دستم قوم کينه
مرا معذور دار از دست گيري
که من دستي ندارم تو بگيري
[ صفحه 362]
جوان ميگويد: برگشتم حرم، ديدم مادرم که چند ماه بود، نميتوانست برخيزد، بلند شده و دارد ضريح حضرت عباس عليهالسلام را زيارت ميکند.
|