اين داستان به وسيله حجت‏الاسلام و المسلمين آقاي شيخ علي‏اکبر قحطاني دشتي به دفتر انتشارات مکتب الحسين عليه‏السلام رسيده است. از اين عالم متقي کمال تشکر و سپاسگزاري مي‏شود. در لرستان زني بسيار باايمان بود که محبت به سيدالشهداء عليه‏السلام داشت. او زن ثروتمند و پاک دامن بود. قصد داشت به زيارت امام حسين عليه‏السلام برود و با جواني عهد و پيمان بست که تمام مخارج او را بدهد که آن جوان او را به کربلا برساند و برگرداند و خدمت کند. [ صفحه 588] هنگامي که خواستند حرکت کنند، زن گفت: بايد به من ضمانت نمايي که خيانت جاني و ناموسي نکني. جوان گفت: من اباالفضل العباس عليه‏السلام را ضامن مي‏دهم. زن گفت: قبول دارم. آنگاه قاطر خرجين‏دار آماده کرد و اسباب سفر با تمام لوازم را فراهم کردند و حرکت نمودند و رفتند تا به کربلا رسيدند. بعد از زيارت سيدالشهدا عليه‏السلام به نجف رفتند، تا چند روزي بعد به سامرا و کاظمين رفتند و بعد از زيارت با سوغات زيادي به طرف ايران حرکت کردند. وقتي در نزديک لرستان که محل اقامت آن زن بود، رسيدند، شبي مهتابي بود، هر دو سوار بودند با هم صحبت مي‏کردند. شيطان جوان را وسوسه کرد، جوان قصد نمود با زن زنا کند، به زن گفت: اگر خواهش مرا قبول نکني و کام دل مرا ندهي، تو را در اينجا مي‏کشم و هر دو قاطر را با اين همه چيز مي‏برم و مي‏روم مي‏گويم: در مسافرت مرد. زن گفت: تو حيا نمي‏کني؟ از زيارت چنين بزرگواراني آمده‏اي و از گناه پاک شده‏اي، گويا شيطان بر تو غالب شده، اگر مرا پاره پاره کني محال است من به حرف تو تن بدهم. مگر تو حضرت عباس عليه‏السلام را به من ضامن ندادي که خيانت مالي، جاني و ناموسي نکني؟ جوان گفت: اين حرفها را رها کن و به من دردسر مده، بيا پايين تا در اين شب مهتاب با هم کيف کنيم، من دست از سر تو برنمي‏دارم. زن گفت: يا حضرت عباس! يا قمر بني‏هاشم! تو ضامن هستي. مرد گفت: خدا پدرت را بيامرزد! حضرت عباس در کربلا است، از چه خبر دارد (!!) [ صفحه 589] از قضا دزدي در کنار جاده در کمين بود و تمام اين حرف‏ها را شنيد، از صميم دل گفت: الهي! من از دزدي مال اينها گذشتم، براي رضاي خاطر تو مي‏خواهم اين زن را از شر اين جوان نجات مي‏دهم. آنگاه با اين نيت، شمشير کشيد و در جلو آن جوان قرار گرفت و گفت: اي خيره‏سر بدکار! مگر بر اين پاک دامن ضامن نشدي که خيانت نکني؟ حال به اين زن قصد سوء داري؟ بايست تا با اين ذوالفقار تو را دو پاره کنم. جوان بسيار ترسيد و لرزيد و بر قدم‏هاي او افتاد و گفت: يا ابوالفضل! تو را به حق برادرت امام حسين عليه‏السلام از گناه من بگذر، مرا عفو کن، تا زنده‏ام به اين زن خدمت مي‏کنم و خيال بد از سر دور کرده و در حق او نيکي مي‏نمايم. زن فوري خود را در قدم‏هاي او انداخت و گفت: يا حضرت عباس! قربانت شوم! هميشه و همه جا هستي و زوارت را ياري مي‏کني. آن مرد گفت: به حق برادرم حسين شهيد اگر دوباره با تو کلام بد گويد، يا او را سنگ مي‏کنم و يا با اين ذوالفقار مي‏کشم، سوار شويد و برويد. آنها نيز سوار شدند و رفتند. [1] .

[1] کتاب «فتح الفرج» تأليف خادم و شاعر اهل البيت عليهم‏السلام حاج اسماعيل شکري بروجردي متخلص به خباز.