سيد احمد حکيم از منبريهاي متدين و باتقوا و معروف و مشهور ميباشد. وي از مرحوم مغفور سيد ناصر الحلو - ابوعدنان - نقل مينمايد که او از شيخ کاظم سوداني براي پدرم (يعني پدر سيد ناصر) کرامتي را اين گونه نقل نمود:
در يکي از زيارتها که به کربلا رفتم. وارد حرم حضرت اباالفضل عليهالسلام شدم. در مرتبهي اول به زيارت حضرت اباالفضل عليهالسلام ميرفتم بعد به حرم امام حسين عليهالسلام مشرف ميشدم هم چنان که هميشه برنامهام اين گونه بود (چون حضرت عباس عليهالسلام باب الحسين است و وزير امام حسين عليهالسلام ميباشد بايد اول وزير را ملاقات نمود آنگاه به حضور سلطان مشرف شد).
شيخ کاظم ميگويد: هنگام ورود به حرم چيزي جلب نظرم کرد. خانمي نشسته و پسربچه 12 ساله در کنارش در نزد ضريح مطهر حضرت عباس عليهالسلام
[ صفحه 579]
خوابيده و آن خانم با حضرت عباس عليهالسلام سخن ميگويد. و با درشتي و شدت حضرتش را مورد عتاب و خطاب قرار ميدهد.
مردي در کنارش بود. گفتم: نميبيني اين خانم چگونه حضرت عباس عليهالسلام را مخاطب قرار داده و به طور غيرمناسب حرف ميزند، بايد در مقابل اين بزرگواران و پاکان درگاه الهي مؤدبانه سخن گفت.
آن مرد گفت: اين زن همسرم ميباشد و دخترعموي من است. چيزي از ازدواج ما نگذشت که خداوند به ما فرزندي داد. همين که سه ساله شد مرد. ما خيلي ناراحت شديم و به همسرم دلداري دادم و به او گفتم: ما جوان هستيم خداوند قادر است باز هم به ما فرزند دهد.
باز هم خداوند فرزند ديگري به ما عنايت فرمود و او هم چون سه ساله شد مرد. و هم چنين فرزند سومي هم مرد.
گفتم: چارهاي نيست جز اين که به در خانهي باب الحوائج حضرت عباس عليهالسلام برويم و در حرم اباالفضل عليهالسلام متوسل شويم تا خداوند به ما فرزندي بدهد و بيماريها و ناراحتيها را از او دور بگرداند. به حرم آمديم و حاجاتمان را طلب نموديم. به منزل برگشتيم.
خداوند فرزندي به ما عنايت فرمود. همسرم باردار شد و خدا پسري را روزي فرمود و بزرگ شد و سه - چهار ساله شد و در کمال صحت و عافيت بود تا اين که به اين سن و سال رسيد و همان مرضهايي که فرزندان قبلي دچار ميشدند مبتلا شد.
گفتيم: چارهاي نيست جز اين که به در خانهي حضرت اباالفضل عليهالسلام برويم چون اين فرزند به واسطهي حضرت عباس عليهالسلام به ما عنايت شده و از خودش ميخواهيم او را شفا دهد.
[ صفحه 580]
شيخ کاظم ميگويد: بسيار متعجب و متألم شدم. خداحافظي نمودم و از او جدا شدم و برگشتم منزل شب خوابيدم. در عالم رؤيا پيامبر خدا، اميرالمؤمنين، فاطمه، حسن و حسين عليهمالسلام را مشاهده نمودم که نورشان مانند ماه تابان ميدرخشيد. نشسته بودند و در چهرهي آنان نگاه ميکردم. يک مرتبه مردي را ديدم که خوش صورتتر و نورانيتر از او نديده بودم و نميتوانم که او را توصيف کنم ولي ميگويم او از اهل بهشت ميباشد نه از اهل دنيا. همين که رسيد نزد آن بزرگواران از او احترام به عمل آوردند و آن شخص بزرگوار حضرت اباالفضل عليهالسلام بود. پيامبر از او سبب آمدنش را پرسيد.
پاسخ داد: ميخواهم سرنوشت اين پسر را بدانم (يعني پسربچهاي که در کنار قبرم است).
پيامبر صلي الله عليه و آله او را از مرگ او خبر داد و حضرت اباالفضل عليهالسلام درخواست مينمايد از خدا يا شفاي پسر را بخواهد يا اينکه لقب باب الحوائجي را از او بردارند.
پيامبر صلي الله عليه و آله برخاست و رفت و بازگشت و فرمود: چشمت روشن اباالفضل! شما باب الحوائج هستيد و خداوند مريض را شفا ميدهد و سالم به نزد پدر و مادرش برميگرداند.
شيخ کاظم سوداني ميگويد: از خواب بيدار شدم صداي مؤذن به اذان بلند بود. وضو گرفتم، به حرم حضرت عباس عليهالسلام آمدم. ديدم همان زن کنار فرزندش نشسته. سلام کردم و آنها را به شفاي پسرشان به برکت قمر بنيهاشم عليهالسلام بشارت دادم.
زن سربلند کرد و گفت: به خير.
ولي باور نميکرد. من به گوشه رفتم و نشستم تا از نزديک مشاهده کنم و
[ صفحه 581]
ببينم سرنوشت اين مادر و فرزند به کجا خواهد رسيد. چيزي نگذشت فرزندش حرکت کرد و دست و پايش را حرکت ميداد و چشم باز کرد و مادر با وحشت به او نگاه ميکرد، ديد فرزندش نشست و اول چيزي که انجام داد، برخاست و ضريح حضرت اباالفضل عليهالسلام را محکم گرفت و يک مرتبه مادرش صداي هلهله بلند نمود و از خوشحالي نزديک بود قالب تهي کند. مردم کنار آن فرزند جمع شدند و لباسهاي او را براي تبرک ميربودند. [1] .
|