پدرم از مرحوم مغفور شيخ عبدالکريم ابومحفوظ، يکي از خادمان بااخلاص حضرت اباعبدالله الحسين عليهالسلام - که بيش از نيم قرن به خدمتگزاري مشغول است - چنين نقل مينمايد:
در سال 1940 ميلادي در صحن حضرت عباس عليهالسلام به شاگردان خود قرآن تعليم ميدادم. جواني را ديدم که آثار غم و اندوه بر چهرهاش نمايان است. مادرش او را به مرقد مطهر حضرت عباس عليهالسلام آورد و با قطعهاي از پارچه او را به ضريح بست و از حرم خارج شد و او را تنها در کنار مرقد حضرت عباس عليهالسلام گذاشت.
[ صفحه 567]
اندک زماني گذشت، برگشت و مقداري شيريني همراه خود داشت، به سوي فرزندش رفت. ديد تن او را لرزه فراگرفته و به همين حالت مدتي به سر برد. سپس حالت اغما و بيهوشي به او دست داد. تقريبا يک ربع ساعت در حال بيهوشي به سر برد.
سپس به هوش آمد و رو به مادر کرد و گفت: مرا به صحن ببر!
مادر برخاست و او را به صحن حضرت عباس عليهالسلام برد، ساعتي در صحن بود. سپس چيزي در گوش مادرش گفت و از او خواست که او را به خانه ببرد.
تا در گوش مادرش چيزي گفت، مادرش شروع کرد به شيريني پخش کردن و صلوات و درود فرستادن. مردم جمع شدند و صلوات فرستادند. بعد از آني که سروصدا خاموش شد از مادرش جريان را سؤال نمودم.
او در پاسخ چنين گفت: پسرم ميخواست با دخترعمويش ازدواج نمايد؛ ولي عمويش قبول نميکرد. کار به جايي رسيد که دچار افسردگي شد و به انزوا کشيده شد. روز پيش از او خواستم که او را به حرم حضرت عباس عليهالسلام ببرم تا نزد خداوند وسيله شود و آن جريان را فراموش کند و دختري که مورد ميل و رغبت او هست، خواستگاري نمايم.
او قبول نمود. هم اکنون نزد حضرت عباس عليهالسلام آمديم. من او را در کنار مرقد شريف قرار دادم. خداي بر او منت گذارد و به برکت حضرت عباس عليهالسلام دخترعمويش را فراموش نمود و او مايل است با هر زني که من انتخاب نمايم، ازدواج نمايد. [1] .
[ صفحه 568]
|