سيد مجيد شامي يکي از سادات کربلا - که مردي باتقوا، زاهد و از متشخصان شهر کربلا به حساب ميآمد - کرامتي را مشاهده نموده اين گونه نقل مينمايد:
به هنگام زيارت مرقد مطهر حضرت اباالفضل عليهالسلام مرد سالخوردهاي را در حالي که فرزندش همراهش بود، ديدم. او فرزند جوانش را که بسيار ضعيف و بيحال بود، کنار ضريح نشانيد و خودش هم کنار نشست.
سپس پدر رو کرد به حضرت عباس عليهالسلام و گريهي سختي نمود و دعا کرد.
پس از پايان دعا به او گفتم: فرزندت چه مريضي دارد؟
[ صفحه 546]
گفت: فرزندم مرضي ندارد.
از گفتارش تعجب کردم و گفتم: سبب ضعف و ناتواني او چيست؟
گفت: جرياني از اين قرار دارد: اين پسر تنها پسر من، بعد از هفت دخترم ميباشد، او عاشق دختري در منطقهي ما شد و از من خواست به خواستگاري او بروم.
از آن جايي که خانواده خوبي بوده و اهل کرم بودند، علاوه بر اين که دختر، بسيار صالحه و باتربيت بود، قبول نمودم. من و بقيه افراد خانواده به خواستگاري او رفتيم، ولي آنها قبول نکردند.
پسرم باز اصرار کرد. باز رفتيم خواستگاري، دوباره رد نمودند.
پس از جريانها پسرم در خانه نشست و بدنش روز به روز رو به ضعف و سستي رفت تا به اين شکل درآمد که ميبيني. ترسيديم که او بميرد. از اين رو هر کاري انجام داديم که او را از اين تصميم بازداريم؛ نتوانستيم و او بر مطلب خود اصرار دارد.
روز گذشته مادرش گفت: او را به مرقد حضرت عباس عليهالسلام ببر و براي او دعا کن و از خدا مسئلت نما که خداوند خانوادهي دختر را هدايت نمايد که بر ازدواج اين پسر موافقت کنند.
حال در اين مکان و در کنار مرقد حضرت عباس عليهالسلام آمديم.
سيد مجيد شامي ميگويد: از گفتار اين مرد متأثر شدم و دست به دعا برداشتم، شايد خداوند خانوادهي دختر را هدايت نمايد.
پنج شنبهي ديگر مشاهده نمودم که همان مرد با عدهاي از زنها آمدند و سروصدا و خوشحالي مينمايند و به مردم شيريني پخش ميکنند. به طرف همان مرد رفتم و سلام کردم.
[ صفحه 547]
مرا در بغل گرفت و گفت: به مجرد بازگشتمان به خانه، يکي از برادرهاي اين دختر آمد و گفت: پدرم ميگويد: به منزل ما بيايد با شما کار دارم.
همين که وارد خانه شدم، گفت: حاجي! فردا براي خواستگاري دخترمان براي پسرتان بياييد.
گفتم: خدا امثال شما را زياد کند؛ ولي ميخواهم بدانم چه شد؟
گفت: شب گذشته در عالم خواب مردي باهيبت و وقار آمد و از من خواست دخترم را به پسر شما بدهم.
از خواب بيدار شدم و گفتم: اين وليي از اولياء الله بوده.
به او گفتم: او قمر بنيهاشم حضرت عباس عليهالسلام بوده.
گفت: چگونه شناختي؟
گفتم: همان شب در کنار قبرش به آن حضرت متوسل شدم که اين کار را آسان بگرداند و خداوند به برکت حضرت عباس عليهالسلام آسان نمود. [1] .
|