سيد سعيد آل ضياءالدين کرامتي را اين گونه نقل مينمايد:
در سال 1961 ميلادي مردي از اهل بصره - يکي از شهرهاي بزرگ عراق - به کربلا آمد و همراه خود چند قطعهي طلا آورده بود و ميخواست آنها را در ضريح
[ صفحه 539]
بيندازد، به او گفتم: بهتر اين است که آنها را بفروشي و قيمت آن را به خادمان و نيازمندان از مردم شهر کربلا بدهي.
قبول نمود و از من خواست که همراه او بروم تا بفروشد.
همراه او نزد، يکي از زرگرهاي کربلا به نام حاج کاظم جحش رفتيم. حاجي مذکور پس از سنجش طلاها و کشيدن آنها، مبلغي به او داد. هنگاميکه از زرگر خداحافظي کرديم از سبب انجام دادن اين کار پرسيدم.
جواب داد: مادرم به طور ناگهاني بر زمين افتاد و پس از اين که او را نزد پزشکهاي مشهور بصره برديم. گفتند: دچار سکته مغزي شده است.
از پاسخ دکتر بسيار ناراحت شديم و علاج لازم را به کار برديم و بعد از چند روز حالش بهتر شد و کمکم خوب شد.
وقتي مجددا نزد پزشک آورديم، همان حرف اول را تکرار نمود و گفت: دچار سکتهي مغزي شده است.
همين که مادرم شنيد، دچار سستي و غم و غصه شد و از من خواست که نزد بسترش بنشينم، چون بزرگترين فرزندانش بودم.
گفت: فرزندم! من براي خدا، به مقام و مرتبه اباالفضل عليهالسلام نزد خداوند نذر کردم. اگر سلامتي خود را بازيافتم اين طلاها را در ضريح حضرت عباس عليهالسلام بيندازم.
گفتم: من آنچه شما ميطلبي، انجام ميدهم.
پس از چند روزي پزشک که پيوسته ميآمد و ميرفت و پس از آزمايش گفت: سلامتي مادرتان بهتر از گذشته است. حتي پيش از مريضي.
مادرم گفت: اين از عنايت حضرت عباس عليهالسلام ميباشد.
پزشک که خود مسيحي بود، گفت: منظورت اباالفضل العباس بن
[ صفحه 540]
اميرالمؤمنين عليهماالسلام ميباشد؟
مادرم گفت: آري. شما که مسيحي ميباشيد چگونه حضرت عباس عليهالسلام را ميشناسيد؟
گفت: من بهتر از شما ميشناسم.
گفتيم: چگونه؟
گفت: من اهل بغداد از منطقهي کراده هستم. اکثر ساکنان آن منطقه مسلمان و شيعهي جعفري هستند و من از کودکي در مجالس آنها شرکت مينمودم و هرگاه يکي از افراد خانوادهي ما مريض ميشد، مادرم نذر حضرت عباس عليهالسلام مينمود و پس از دريافت سلامتي، مادرم نان حضرت عباس عليهالسلام - که منظور همان نان، سبزي و پنير يا ماست است - به مردم ميداد.
پس از نقل اين جريان، جناب دکتر از خانه بيرون رفت و روز دوم من به طرف کربلا به راه افتادم. [1] .
|