در کتاب «العباس عليه‏السلام جهاد و تضحيه» چنين آمده است: زواري از اهل هند به کربلا آمد و به مرقد مطهر حضرت عباس عليه‏السلام مشرف شد، او اموال بسياري با خود آورده بود و آنها را بين فقرا و نيازمندان و خادمان حرم تقسيم مي‏نمود. بعد از تقسيم، يکي از خادمان، از او سبب تقسيم اين مال را پرسيد. او در پاسخ گفت، بزرگ خاندان ما در هند، فرزند جواني داشت که نابينا شد. او را نزد پزشک‏هاي مشهور برد و نتيجه نگرفتند. آنگاه او را به لندن و نزد پزشک‏هاي آنجا بردند و بي‏نتيجه ماند. پس از بازگشت از لندن چند هفته بعد ماه محرم فرارسيد و برنامه‏ي عزاداري به [ صفحه 534] مناسبت شهادت امام حسين عليه‏السلام شروع شد. آن مرد بزرگ به اتفاق فرزند نابيناي خود به مجلس مي‏آمدند. روزي آمدن او با روز هفتم محرم مصادف بود. سخنران، از زندگي حضرت عباس عليه‏السلام سخن مي‏گفت. در موقع سخنراني، پدر جوان نابينا در گوش گوينده گفت: طلب دعا و شفا از خداوند به مقام حضرت عباس عليه‏السلام نزد خداوند کن و خواهان شفاي فرزندش شود که بينايي فرزندم بازگردد. پس از پايان سخنراني از حاضرين خواست دعا نمايند و دست‏ها به سوي خداوند دراز نمايند و خداوند را به حرمت حضرت عباس عليه‏السلام قسم دهند که چشم اين جوان بازگردد و اين دعا را بخوانند: الهي بحق فاطمة و أبيها و بعلها و بنيها که چشم اين جوان را بازگرداني. چند مرتبه اين دعا را تکرار نمودند، با اين کلمات مجلس را خاتمه دادند. آن مرد با اتفاق جوانش به خانه برگشتند. روز دوم وقتي که من از خانه بيرون مي‏آمدم، مشاهده نمودم پدر همان جوان از خانه با شتاب بيرون مي‏آيد و در ماشين خود قرار گرفته و با چند ماشين ديگر - که او را همراهي مي‏نمايند - متوجه او شدم. پس از آن که اشاره نمودم تا ايستاد و همين که نزديک او رسيدم شروع به گريه نمود. گفتم: چه شده؟ گفت: ديشب، نيمه شب هم چنان که در خواب بوديم، ديدم فرزندم فرياد مي‏زند. به طرف او رفتيم، ديديم مي‏گويد: صلوات بر محمد و آل محمد بفرستيد. به [ صفحه 535] درستي که چشمانم بينا شد. گفتم: چگونه؟ و چه شد؟ گفت: شب گذشته هم چنان که خوابيده بودم دو آقاي بزرگواري را در کنار سر خود مشاهده نمودم. يکي از آنها که بلند قامت بود، به ديگري مي‏گفت: اي آقاي من! از شما مي‏خواهم از خدا مسألت نماييد که بينايي اين جوان بازگردد، زيرا پدرش از دوستان ما، از من شفاي او و بينايي چشمش را طلب نمود. آن شخص باوقار فرمود: از خدا مسألت مي‏نماييم و دست‏ها را به سوي دعا برداشت و فرمود: اللهم بحق محمد و آل محمد از شما مي‏خواهم که بينايي اين جوان را بازگرداني. بعد با دست مبارکش به روي چشمانم کشيد. يک مرتبه خود را صحيح و سالم ديدم و بيناييم بازگشت. پدرش آن روز مهماني مفصلي انجام داد و از من خواست که کربلا بروم و اين اموال را ميان فقراء و نيازمندان تقسيم نمايم. [1] .

[1] همان مصدر ص 41 تا 42.