آنچه پس از توسل به حضرت قمر بنيهاشم عليهالسلام در عالم رؤيا مشاهده نمودم، تحقق يافت.
در جنگ ايران و عراق زماني که بمباران شهرهاي ايران به وسيله صدام شروع گرديد. از جملهي اين شهرها، شهر قم بود. جهت استخاره به حضرت آيتالله محسني مراجعه نمودم. ايشان پس از استخاره با قرآن فرمود: تکليف است، انجام دهيد.
لذا به اتفاق اخوي هر دو خانواده عازم روستايي در چند فرسنگي شهر قم شديم. ساختمان بهزيستي آن روستا را - که اخوي در آن زمان در اداره بهزيستي
[ صفحه 513]
قم مسؤليتي داشت - در اختيار گرفتيم و مختصر اثاثي که همراه برده بوديم، در آنجا به سر برديم تا ببينيم وضع به کجا ميانجامد.
روزي جهت انجام کاري به شهر قم آمدم، در خيابان ساحلي رودخانه، نزديک حرم حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام به جناب حجتالاسلام و المسلمين آقاي باقري برخورد کردم. چون ايشان همکار فرهنگي و از علاقهمندان به مسجد جمکران بود و سالها رفاقت داشتيم.
او توصيه فرمود که براي خاتمه يافتن جنگ بايد به حضرت قمر بنيهاشم ابوالفضل العباس عليهالسلام توسل يافت. بدين طريق که با دو رکعت نماز معمولي به گونهاي که بلافاصله پس از پايان نماز 133 مرتبه ذکر «يا کاشف الکرب عن وجه الحسين عليهالسلام اکشف کربي بحق أخيک الحسين عليهالسلام» بگوييم و ملتجي به آن بزرگوار شويم که - ان شاء الله - فرجي خواهد شد.
چون وضع در حالت عادي نبود، لذا به سرعت خداحافظي نمودم و راهي روستا شدم. در آنجا شب هنگام پس از آن که همگان خوابيدند، مشغول آن دستور شدم، دو يا سه شب آن دستورالعمل را تکرار نمودم. در شب اول يکي از بستگان ميهمان بيدار شد و مرا مشغول ذکر و دعا ديد.
پس از جستوجو و استفسار متوجه موضوع شد و گفت: جنگ به اين عظمت را ميخواهي با دو رکعت نماز و تعدادي ذکر به پايان بري؟
عرض کردم: با توکل به خداي بزرگ ادامه ميدهم، لذا در شب دوم يا سوم بعد از نيمههاي شب و انجام توسل در عالم رؤيا مرحوم والد خود را - که ملبس به لباس روحانيت و از خادمين و مادحين حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام و اساتيد تعليم خط آموزش و پرورش بوده است و سيد عباس نام داشت - با قامتي بلندتر از گذشته و وقاري بيشتر ديدم که از محلي شبيه به محل امامزادههاي فعلي بيرون ميآمد، بلافاصله پس از سلام دست ايشان را بوسيدم، در حالي که اشک شوق
[ صفحه 514]
جاري بود، در معيت ايشان به طرف شهر در حرکت شدم. هوا بسيار تاريک و ظلماني بود.
در اين اثنا هواپيماها سر رسيدند و اطراف شهر را در نقاط مختلف بمباران کردند که دود غليظ سفيدي در هر نقطهاي که بمب ميافکندند، ظاهر ميشد و از فاصلهاي تقريبا چند کيلومتري به عينه ميديدم. پس از بمباران دفعتا ستارگان در آسمان ظاهر شدند و اندکي بعد سرخي خورشيد در حال تظاهر و جلوهگري شد.
از اين منظره بسيار مسرور شدم، ناگهان نگاهم به چاقوي زيباي کوچکي منقوش، شبيه چاقوي قلمتراشي افتاد که در زمان حيات والد معظم جهت تعليم خط دانشآموزان به کار ميبرد، اين چاقو را در دست ايشان مشاهده نمودم که به اين حقير مرحمت فرمودند.
افزون بر اين يک شيشه عطر بسيار خوشبويي مدهوش کننده، شبيه ظرف عطريات عطاران به اين جانب اهدا نمودند و به دنبال آن انگشتري عقيق در انگشتان ايشان که از تلألو خاصي برخوردار بود، نظرم را جلب نمود.
عرضه داشتم: اين انگشتر را هم به من بدهيد و دست بردم و از انگشت والد معظم خود بيرون آوردم و به دست کردم.
در همين حال که هوا روشن بود خود را در شهر ديدم و از مرحوم والد هم ديگر اثري نديدم. از خواب بيدار شدم فهميدم که همه اين موارد را در عالم رؤيا مشاهده نمودهام. ساعت را نگاه کردم، 30 / 2 بامداد بود. در همين موقع مجددا آن فردي که از اقربا و ميهمان بود، بيدار شد.
عرض کردم: بالاخره نتيجه حاصل شد، فقط بدان که به زودي جنگ خاتمه خواهد يافت.
گفت: آيا خواب ديدهاي؟
[ صفحه 515]
گفتم: بلي، ولي بعد از حصول نتيجه و تا اعلام آتشبس رؤيا را بيان نخواهم کرد و آگاه باش که دو رکعت نماز و آن اذکار نتيجه مطلوب را به دست داد و عظمت آن بزرگوار را بيشتر درک خواهي نمود.
اين گفتوگو گذشت. در نيمههاي شب بعد از رؤيا هواپيماها آمدند و از هر بار بيشتر شهر را بمباران کردند و رفتند، ولي يکي دو شب بعد از بمباران در نيمههاي شب، اخوي با شنيدن خبري از راديوهاي خارجي - که استفاده مينمود - از اتاقش بيرون آمد، با خوشحالي تمام مرا صدا کرد: داداش! جنگ تمام شد، اعلام آتشبس گرديد.
تا اين که صبح هنگام با شنيدن اين خبر سيلآسا ماشينها از روستاهاي مختلف به طرف شهر در حرکت شدند و به همراه همگان به ذيل عنايات خاصه آن بزرگوار از کرامت و برکات و دعاي خير آن سپهسالار و علمدار کربلا برخوردار گرديدند.
العبد المذنب سيد محمدتقي شريفي، بازنشسته آموزش و پرورش استان قم
|