جناب حجت‏الاسلام و المسلمين حاج شيخ مجتبي نامداري ملايري داستاني را اين گونه نقل نمود: در مورخه‏ي عصر روز شنبه 26 محرم الحرام 1427 مطابق 6 اسفند 1384 در حالي که در ايستگاه ميدان توحيد نيروگاه منتظر رسيدن اتوبوس شهري بودم [ صفحه 508] متوجه شدم که راننده سواري پيکان سفيد - که علاوه بر راننده يک نفر سرنشين داشت - مرا صدا کرد. پس از سوار شدن و مبادله تعارفات معموله راننده اظهار داشت قضيه‏اي دارم که طرف ده - دوازده روز گذشته براي من اتفاق افتاده و دوست دارم آن را شما هم بشنويد که مربوط مي‏شود به کرامات حضرت اباالفضل عليه‏السلام. اظهار داشتم: آماده شنيدن هستم بفرماييد. گفت: چند روز بعد از عاشوراي امسال در خيابان اميرکبير مقابل پل حجتيه کنار ماشينم ايستاده بودم که فرد خارجي (هندي يا پاکستاني) آمد و اظهار کرد مي‏خواهد در يخچال قاضي به خانه‏ي امام برود. او را رساندم، هنگام مراجعت در ميدان شهدا اتومبيلم را متوقف کردم، به داروخانه شبانه‏روزي رفته، نسخه‏اي داشتم آن را پيچيدم. پس از بازگشت متوجه شدم مأمور پليس راهنمايي (به خاطر توقف ممنوع) قبض جريمه‏اي به مبلغ چهار هزار تومان به ماشينم الصاق کرده، بسيار ناراحت و عصباني شدم رو به قبله عرض کردم: يا اباالفضل! اين رسمشه؟ در ايام سوگواري شما مرا اين جوري بزنند و جريمه کنند. به طرف پل حجتيه حرکت کردم و در خيابان اميرکبير خواستم بپيچم به طرف حرم و مرکز شهر، ديدم سيد بسيار بزرگوار روحاني، ولي بي‏عبا دست بلند کرد و گفت: «ميدان امام». سوارش کردم، بغل دست (جلو) بعد از احوال‏پرسي رو به من گفت: نبي الله! از عمويم حضرت اباالفضل عليه‏السلام عصباني شده و شکايت کردي به خاطر جريمه چهار هزار توماني؟ من چهار هزار تومان را تقبل مي‏کنم و بر عهده من. عرض کردم: آقا جان! مطلبي نيست فداي سر آقام اباالفضل عليه‏السلام و شما. دست کرد چهار برگ هزار توماني درآورد و گذاشت زير روپوش داشبرد، [ صفحه 509] بعد فرمود: شما بيمه هم نيستيد و قسط هم بدهکاريد، مي‏دانم زندگي برايتان سخت مي‏گذرد، اين قسط شما هم من مي‏پردازم. ديدم دست کرد از داخل داشبرد دفترچه اقساط را درآورد و معادل يک قسط در ميان آن از جيبشان درآورد و لاي دفترچه گذاشت. وقتي از مسير کيوانفر عبور مي‏کرديم، خانمي هم سوار عقب ماشين شد، موقع پياده شدن کرايه که داد مبلغ 15 تومان کم بود. من گرفتم و چيزي نگفتم. وقتي به خيابان امام رسيديم سر توليد دارو به من گفت: نگه دار! همين جا پياده مي‏شوم. دست کرد مشتي سکه‏هاي 25 و 50 توماني روي داشتبرد ريخت. چون هوا سرد بود، من به شيشه‏ي بغل راننده مشغول بودم که يک مرتبه متوجه شدم ايشان در ماشين را بستند و پياده شدند. من در اين مدت کاملا غافل بودم، يک مرتبه به خود آمدم، خدايا! اين سيد بسيار جليل‏القدر که با محاسن جو گندمي (بين سي و چهل ساله) با اين جذابيت که بود؟ او از کجا مرا مي‏شناخت؟ از کجا اسم مرا مي‏دانست؟ از کجا فهميد مرا جريمه کردند؟ از کجا فهميد چهارهزار تومان جريمه‏ام کردند؟ از کجا فهميد من ناراحت شدم؟ از کجا فهميد گله از حضرت اباالفضل عليه‏السلام کرده‏ام؟ از کجا محل قبض جريمه را زير روپوش داشبرد بود، فهميد و پول جريمه را روي قبض جريمه گذاشت؟ از کجا فهميد ما با چند سر عائله بيمه نيستيم؟ از کجا فهميد من قسط بدهکارم؟ [ صفحه 510] از کجا محل دفترچه اقساط را مي‏شناخت؟ دفترچه را نديده، از کجا فهميد قسط من چه مقدار است؟ و... همه اين‏ها دلالت بر اين دارد که اين سيد جليل‏القدر که در من تصرف فرموده بود، فرد عادي نبود و من به چه سعادتي نايل شدم. ولي باز غفلت کردم، پولهايي را که آقا مرحمت فرموده بود، خرج کردم، ولي بعدا متوجه شدم الحال يکي از آن برگ‏هاي هزاري را به عنوان تبرک لاي قرآن در خانه نگهداري مي‏کنم و فقط يکي از سکه‏هاي 25 توماني را هم نگه داشتم.