حضرت حجتالاسلام و المسلمين غلامرضا خليلنژاد سرابي کرامت زيبايي را اين گونه نقل مينمايد:
بنده حدود ده سال است که هر هفته روزهاي پنج شنبه و جمعه جهت تبليغ عقائد مذهب حقه جعفريه اثنا عشريه از قم مقدسه به تهران ميروم. در همين اواخر، در اول ماه ذي القعده الحرام 1426 که عازم تهران بودم جريان کرامت جالبي را شنيدم که قلب هر انسان حقجويي را متوجه لطف خاندان عصمت و طهارت عليهمالسلام مينمايد. جريان از اين قرار است.
همراه بنده در ماشين چند نفر از آقايان روحاني هم بودند که متوجه شدم روحاني کاروان حج هستند و جهت شرکت در جلسهي مسايل حج در حرم حضرت عبدالعظيم الحسني عليهالسلام سيد الکريم به تهران ميرفتند.
رانندهي ماشين بعد از طي مقداري از مسافت راه، صحبت را باز کرد و گفت: من احمدي، کارمند اداره آتش نشاني ميمنت، نزديک ميدان آزادي تهران هستم و فردا صبح جهت اداي نذري که دارم به عراق و پابوس حضرت اباالفضل
[ صفحه 491]
العباس عليهالسلام مشرف ميشوم.
وي در حالي که اشک ميريخت، شروع کرد به تعريف معجزهاي که خود شاهد وقوع آن بوده.
گفت: بنده فقط يک دختر دارم که پنج سال پيش تب شديدي نمود. او را به بيمارستان برديم. دکتر پس از معاينات، آمپولي تجويز کرد که در همان بيمارستان تزريق شود. همراه ما، خانم بارداري - که مبتلا به تشنج شده بود -به تزريقات آمده بود که براي ايشان هم آمپول خاصي بايد تزريق ميشد.
بچههاي خانم باردار به شدت بيتابي ميکردند. از شدت شيون بچهها، خانم پرستار که مسئول تزريقات بود، آمپول آن خانم را اشتباها به دختر بنده تزريق کرد. از همان لحظه بدبختي ما شروع شد و دختر دلبندم به طور کل فلج شد. دختر نازدانهام تبديل شده بود به يکپارچه گوشت حتي زبانش هم از تکلم افتاده بود.
حدود پنج سال دخترم را به نزد اطباي مختلف بردم، هر جا روزنهي اميدي بود سر زدم. حتي پنج ماه قبل او را پيش دکترهاي متخصص در لندن بردم. اما آنجا هم نااميد کردند و گفتند: کاري از دست ما برنميآيد.
کاملا نااميد شده بوديم. همراه خانمم بچه را برداشتيم و به عتبه بوسي خورشيد ملک ايران، حضرت ثامن الحجج علي بن موسي الرضا عليه آلاف التحية و الثناء مشرف شديم. يک روز که در حرم مشغول نماز بودم و بچه نيز همراه من بود، يک آقا سيد روحاني - که کنارم نشسته بودند و مشغول عبادت بودند - فرمودند: شما او را به دکتر برديد؟
گفتم: حتي به دکتر کرمانشاهي که متخصص معروفي هم است، مراجعه کرديم و چند ماه هم ايشان را به لندن برديم، اما فقط نااميد شديم.
[ صفحه 492]
فرمودند: نه، آن دکتر که گفتم: اينها نيستند. منظورم دکتر دکترها، حضرت اباالفضل عليهالسلام است. خدمت ايشان برويد و شفاي فرزند خود را بگيريد.
با شنيدن نام زيباي قمر بنيهاشم عليهالسلام بغض راه گلويم را بست و اشک از چشمانم جاري شد. برگشتم به طرف دخترم و لحظهاي به او نگاه کردم، وقتي رو برگرداندم، ديدم آن سيد روحاني نيستند. اصلا متوجه رفتن ايشان نشده بودم.
چند روز بعد که به تهران آمدم يک راست يک ماشين دربست گرفتم و به سمت عراق حرکت کرديم. تحول عجيبي در روحيهام ايجاد شده بود. طوري که وقتي به پاسگاه مرزي قصر شيرين رسيديم و جريان حرم حضرت رضا عليهالسلام را تعريف کردم، آنها هم عليرغم شرايط فوق العادهاي که حاکم بود، موافقت کردند و از مرز رد شديم.
در خاک عراق هم اتومبيلي اجاره کرديم و به کربلا رفتيم. در ابتداي تشرف، به عتبه بوسي حضرت اباعبدالله الحسين عليهالسلام رفتيم. در موقع نماز مغرب به حرم حضرت اباالفضل عليهالسلام مشرف شديم. دخترم روي ويلچر همراهم بود، نماز مغرب را به جماعت خوانده بوديم که متوجه شدم، دخترم مانند کسي که برق گرفته شده باشد، ميلرزد. بالاي سرش ايستادم. اشاره کرد که او را در بغل بگيرم.
وقتي بغلش کردم، دستهايش را بر گردنم انداخت و مرا محکم بغل کرد. مثل اين که نيروي تازهاي به بدنش وارد شده بود. گفتم: دخترم! بنشين تا من نماز عشاء را هم بخوانم بعد ميرويم منزل.
در همان لحظه تجلي کرامت باب الحوائج قمر بنيهاشم عليهالسلام صادر شد و دخترم که پنج سال قدرت تکلم نداشت، با صدايي دلنشين گفت: بابا! بگذار در بغلت بمانم.
من که سالها در آرزوي چنين لحظهاي به هر دري زده بودم، دستهايم
[ صفحه 493]
بسته شد و بچه از بغلم روي سنگهاي کف حرم افتاد. اما به محض افتادن خودش با سرعت تمام بلند شد و به سمت ضريح منور آقا اباالفضل عليهالسلام دويد.
نمازگزاران هم که از قبل اوضاع بچه را ديده بودند، به دنبال او دويدند و صفهاي جماعت بهم خورد. ولي من ناتوان از حرکت، روي زمين بدون اختيار نشسته بودم.
وقتي حالم بهتر شد و بلند شدم ديدم همه به اين بچه نگاه ميکنند و گريه مينمايند.
دخترم در حالي که اشک ميريخت، ضريح مطهر را هم در آغوش گرفته بود و مکرر ميگفت: جانم به قربانت اباالفضل، فدايت اباالفضل.
مريضي که به دست توانمندترين اطبا قابل علاج نبود با يک نظر مهربان از دختر دلبندم رخت بربسته بود، به برکت اين کرامت از نظر معنوي هم خودم هم خانمم و حتي تمام فاميل تغيير کردهايم و به خصوص بعضي که نسبت به معنويات بيتوجه بودند به برکت اين معجزه دست از کوتاهي برداشتند.
اين معجزه در تاريخ دوم شوال 1426 هجري قمري اتفاق افتاده است...
خداوند به حرم باب الحوائج اباالفضل العباس عليهالسلام در ظهور امام زمان عليهالسلام تعجيل فرمايد. آمين رب العالمين.
ناقل ادامه ميدهد: بعد از سفر لندن مأموريت خاموش کردن خانهاي را پيدا کرديم. دو تا بچه در خانه بودند که آتش به آنها نزديک ميشد. مقاومت لباسهاي ما تا 85 درجه سانتي گراد است. اما وقتي بچهها را ديدم که آتش به سمت آنها ميرفت و آنها ميگفتند: عمو بيا ما را نجات بده.
از آتش رد شدم: حتي لباسهايم از شدت گرما آب شد و به بدنم چسبيد، ولي تاب سوختن بچهها را نداشتم. بچهها را خارج کردم. وقتي خيالم راحت
[ صفحه 494]
شد، يک لحظه در دلم افتاد که خدايا! ميشود تو هم بچهي مرا نجات بدهي.
ديدم مادر بچهها گريه ميکند و مرا دعا ميکند.
شايد اين معجزه اثر کاري خيري بود که خالصانه انجام شده بود که نظر لطف اهلبيت عليهمالسلام را متوجه بنده نموده بود.
|