1- سند: جناب آقاي حجةالاسلام و المسلمين رحيم‏مؤذن زاده در هيئت [ صفحه 458] دو طفلان مسلم شب 21 رمضان 84. ضمناً CD سخنراني اين مجلس به صورت تصويري موجود است. پهلواني به نام قنبر که بسيار قدرتمند بود، عاشق دختر پادشاه حبشه مي‏شود. پادشاه حبشه به او مي‏گويد: اگر مي‏خواهي با دختر من ازدواج کني شرطش آن است که سر مبارک آقا حضرت علي عليه‏السلام را برايم بياوري. قنبر به اين قصد راهي مدينه مي‏گردد، وقتي به حوالي مدينه مي‏رسد، باغباني را گرم کار مي‏بيند. به او نزديک مي‏شود و مي‏پرسد: اي باغبان! آيا تو علي عليه‏السلام را مي‏شناسي؟ مي‏تواني آدرس او را به من بدهي؟ باغبان مي‏پرسد: با ايشان چه کار داري؟ قنبر قضيه را به او مي‏گويد: باغبان مي‏فرمايد: اگر چنين قصدي داري اول با من مبارزه کن، اگر بتواني مرا شکست دهي. پس بدان علي عليه‏السلام را نيز شکست خواهي داد و آنگاه به مرادت خواهي رسيد. قنبر از باغبان سؤال مي‏کند: سلاح جنگي تو چيست؟ باغبان مي‏فرمايد: همين بيلي که دارم. قنبر - که به زور خود خيلي مغرور بود - خنده‏اي کرد و گفت: با اين بيل مي‏خواهي به مبارزه‏ي من بيايي؟ باغبان مي‏فرمايد: آري، تو را به سلاح من چکار به مبارزه‏ات بپرداز. آنگاه باغبان و قنبر به مبارزه مي‏پردازند در همان مبارزه اول باغبان قنبر را به زمين کوبيده، بيل را در گلوي قنبر مي‏گذارد. باغبان به قنبر مي‏فرمايد: برخيز! قنبر مي‏گويد: اي باغبان! من از جا برنمي‏خيزم مگر اين که خود را به من معرفي کني. باغبان مي‏فرمايد: من اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام هستم. [ صفحه 459] قنبر مي‏گويد: يا علي! من تسليم هستم و مي‏خواهم همين الآن مسلمان شوم و به دين شما درآيم. آنگاه اميرالمؤمنين عليه‏السلام شهادتين را به او ياد مي‏دهد. قنبر هم شهادتين را مي‏گويد، و مسلمان مي‏شود. سپس به آقا اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام مي‏گويد: من مي‏خواهم غلام شما باشم. امام به او مي‏فرمايند: به حبشه برو و دين اسلام را تبليغ کن. قنبر مي‏گويد، آقاجان! آخر عده‏ي آنها زياد است، امکان دارد مرا بکشند. آقا مي‏فرمايد: هيچ نترس، هر وقت به مشکلي برخورد کردي بگو: «خلصني يا علي» من به کمک تو مي‏آيم. قنبر به حبشه مي‏رود، پادشاه حبشه مي‏پرسد: چرا دست خالي برگشتي؟ قنبر قضيه را مي‏گويد: آنگاه پادشاه حبشه را به دين اسلام دعوت مي‏کند. وقتي پادشاه حبشه ملعون مي‏بيند که قنبر مسلمان شده، دستور قتل او را صادر مي‏کند. قنبر همان لحظه فرياد مي‏زند: «خلصني يا علي». در اين حين اسب سواري که مولاي متقيان اميرمؤمنان عليه‏السلام بوده، آمده و قنبر را از دست پادشاه حبشه نجات مي‏دهد. قنبر رو به آقا مي‏کند و مي‏گويد: آقاجان! من يک روز با شما بودم، احساس مي‏کنم قدرتم دو برابر شده است. آقا حضرت علي عليه‏السلام خطاب به قنبر مي‏گويد: تو يک روز با من بودي چنين احساسي داري، حال ببين پسرم عباس که تمام فنون جنگي را به او آموزش داده‏ام و عمري در کنارم بوده است، چه قدرتي دارد؟! يا کاشف الکرب عن وجه الحسين عليه‏السلام اکشف کربي بحق اخيک الحسين عليه‏السلام. [ صفحه 460]