در ماه ذيحجه الحرام سال 1415 قمري راننده سواري به نام آقاي فخاري ساکن قم داستان توسل خود را به حضرت عباس عليه‏السلام چنين بيان کرد: چندين سال قبل در کوره‏پزخانه مشغول کار بودم، از فاصله سه - چهار متري به زمين سقوط کردم و به دست راستم فرود آمدم که در نتيجه دستم از مچ شکست و استخوان‏هايش جا به جا شد. به بيمارستان نکويي آمدم و از دستم عکسبرداري نمودم. دکتر ارتوپد - که از رفقايم بود - عکس را ديد و گفت: متأسفانه تا مدتي گرفتار شديم و بايد اين دست را گچ بگيرم. خيلي ناراحت شدم، بعضي از رفقا گفتند: بد نيست به شکسته‏بند هم نشان بدهيم. نزد يکي از شکسته‏بندهاي ماهر، به نام آقا سيد جواد مظفري رفتم. او به [ صفحه 456] بيماري سرطان مبتلا شده بود و نتوانست مرا ببيند. نزد فرد ديگري رفتم، مشغول معالجه شد، استخوان‏ها را سر جايش قرار داد و من از شدت درد بي‏حال شدم. وقتي به هوش آمدم که دستم را بسته بود و به من گفت: نبايد دستت را حرکت دهي وگرنه دو مرتبه همين درد را بايد تحمل کني، سه روز ديگر بيا تا تو را ببينم. سه روز بعد رفتم، گفت: متأسفانه استخوان‏هاي دستت جا به جا شده است. دوباره استخوان‏هاي دستم را جا انداخت و من بي‏هوش شدم، باز تکرار کرد که هر چند نوبت دستت حرکت کند، دوباره از نو بايد اين درد را تحمل کني. وقتي شب به منزل آمدم، خيلي ناراحت بودم، دست راستم بود و نمي‏توانستم هيچ کاري انجام دهم. از طرف ديگر عيال‏وار بودم و مي‏بايست دنبال کار مي‏رفتم، غم و غصه‏ي زيادي وجودم را فراگرفت، وقتي همه‏ي اهل خانه خوابيدند، رو به قبله نمودم و به اهل‏بيت عليهم‏السلام توسل نمودم و خدا را به اهل‏بيت عليهم‏السلام قسم دادم و در پايان با قلبي شکسته عرض کردم: اي باب الحوائج قمر بني‏هاشم ابوالفضل! شما خودت دست نداشتي و من دست را از شما مي‏خواهم. اين را گفتم و خوابيدم. در عالم رؤيا ديدم افرادي در جايي جمع شده‏اند، پرسيدم: چه خبر است؟ گفتند: سيدي است که شکسته‏بندي مي‏کند. نگاه کردم، ديدم سيد بزرگواري وسط جمعيت است، که مردم يک به يک نزد او مي‏روند و از آقا مي‏خواهند تا دست آنها را درست کند. وقتي نوبت من شد، عرض کردم: دست مرا هم جا مي‏اندازي؟ فرمود: آري. آنگاه به سيدي اشاره کرد که برود باند و زرده‏ي تخم مرغ بگيرد. [ صفحه 457] عرض کردم: آقا! راضي نيستم، خودم مي‏روم. فرمودند: نه شما بر ما وارد شديد. آنگاه دستم را جا انداخت. وقتي از خواب بيدار شدم: ديدم هيچ دردي احساس نمي‏کنم، دستم را باز کردم و تکان دادم، هيچ اثري از درد نبود. صبح از خواب برخاستم، دخترم - که آن وقت سه ساله بود - پيش من آمد و گفت: بابا! تو خوب شدي، درد نداري؟ گفتم: نه، تو از کجا مي‏داني؟ گفت: در عالم خواب حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام را ديدم که فرمودند: ما پدرت را شفا داديم و دستش خوب شده است. [1] . بسم الله الرحمن الرحيم و الحمد لله رب العالمين و الصلاة والسلام علي محمد و آله الأطيبين الطاهرين. با عرض سلام و درود خدمت خادم العباس بن علي عليه‏السلام جناب حجت‏الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ علي رباني خلخالي و با عرض تسليت به مناسبت سالروز وفات حضرت عبدالعظيم الحسني عليه‏السلام و شهادت عموي گرامي و دلاور پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله حمزه سيدالشهداء عليه‏السلام. اين‏جانب علي محبي، فرزند اکبر استاد دانشگاه چند کرامت و عنايت از کرامات قمر بني‏هاشم عليه‏السلام را حضور جناب عالي ارسال مي‏دارم تا بنا به صلاحديد شما در کتاب «چهره‏ي درخشان قمر بني‏هاشم اباالفضل العباس عليه‏السلام» آورده شود:

[1] اهل‏بيت مشکل‏گشاي حاجتمندان: ص 302 و 303.