مؤمن متدين آميرزا حسن يزدي از مرحوم پدر خود - که او را بسيار در روزهاي جمعه به هنگام تعزيه در منزل و جاهاي ديگر ملاقات مي‏کرديم - نقل کرد و گفت: در سالي که از يزد با اموال بسيار با شتر به کربلا مشرف مي‏شديم، در يک قافله‏ي طولاني در نيمه شب نزديک کوهي با دزدان و قطاع الطريق روبه‏رو شديم. من سکه‏هاي زيادي از طلا با خود داشتم، فوري آنها را در قنداقه‏ي کودک - که همين ميرزا حسن بود - گذاردم و او را به مادرش دادم. در اين اثنا، دزدها ريختند و مشغول غارتگري شدند. فرياد زوار گوش فلک دوار را کر، و چشم مور و مار را گريان نمود. صداها بلند کردند: يا اباالفضل العباس! اي قمر بني‏هاشم! به فرياد ما برس. ناگاه در آن شب تاريک، مهر جهانتاب جمال آن ماه عترت اطياب با روي برقع کشيده، بيرون و سوار اسب از دامنه‏ي کوه سرازير گرديده. نور صورت انورش از زير برقع درخشان و جلگه و دشت را همچون وادي طور ايمن منور [ صفحه 451] ساخت. شمشير آتش‏بار چون ذوالفقار حيدر کرار در دست، صيحه‏اي مانند رعد غران بر دزدان زد و فرمود: دست برداريد! دور شويد! وگرنه همه‏ي شما را هلاک خواهم کرد. تمام اهل قافله و همه‏ي دزدها، تابش نور رخسار آن ماه آسمان جلال امير ابرار را مشاهده نمودند و صداي دلرباي آن سرور را شنيدند، فوري دزدها سر به جاي پا، رو به فرار و دست از زوار کشيدند، و آن حضرت در همان محل که ايستاده بود، غيب شد. زوار براي تجليل اين معجزه‏ي فاخره، آن شب را تا صبح در همان محل ماندند و گريه، زاري و توسل به قمر بني‏هاشم عليه‏السلام جستند و دعا، زيارت و تعزيه خواندند. تمام اثاثيه‏ي خود را به جا ديدند و مقداري از آنها را دزدها به کناري برده بودند، به همان حال در جاي خود گذاشته، فرار کرده بودند. از جمله‏ي برکات ظهور آن حضرت در آن شب، آن بود که در ميانه‏ي قافله سيدي بود که سال‏ها گنگ شده بود، چون آن گيردار، و جلوه‏ي نور پروردگار و قد و قامت فرزند حيدر نامدار را ديدار کرد، قفل خموشي از زبانش برداشته به لسان گويا و فصيح، مشغول به سلامت و صلوات گرديد و بهتر از همه خورسندي مي‏نمود.