2- رانندهاي ميگفت:
با بيست تن بار در حرکت بودم، ناگاه در سرازير متوجه شدم که ترمز ماشين از کار افتاده است. گفتم: يا قمر بنيهاشم! ماشين بيمهي شماست، ماشين هيچ، اما در اين سرازيري اگر از مقابل ماشين ديگري بيايد چه کنم؟ اي پسر امالبنين! من هر سال 15 شبانه روز در آشپزخانه شما خدمت ميکنم. اگر هر چه قدر درآمد داشته باشم، از اول تا سوم امام حسين عليهالسلام دنبال کار نميروم، آيا سزاوار است خودم با بار در ته اين دره سقوط کنم؟ يا باب الحوائج؟
راننده گفت: يک وقت ديدم 10 متري پيچ، يک نفر بالاي بلندي ايستاده ميگويد: حاج ابوالقاسم! بزن کنار.
من سر از پنجره بيرون آوردم، گفتم: سرعت زياد است، نميتوانم.
[ صفحه 388]
يک داد محکم زد و گفت: به تو ميگويم اباالفضل عليهالسلام دستور داد، عجله کن.
گفت: با همان سرعت زدم کنار، هيچ آسيبي به بار نرسيده بود. به بالاي بلندي رفتم تا از آن آقا تشکر کنم، ديدم کسي نيست، رفتم زير ماشين ديدم لوازم ترمز سالم است، باز صدايي از بالاي بلندي آمد، حاج ابوالقاسم! آقا ميفرمايد: روغن، داخل جعبه ترمز بريز و زود حرکت کن.
کاپوت را بالا زدم، ديدم پمپ ترمز روغن نداشت. باز رفتم بالا کسي را نديدم متوجه شدم اين از عنايات اباالفضل العباس عليهالسلام است.
|