خاطره‏ي دوم: دختري دارم که اکنون معلم بسيار خوب و متدينه است. شايد در سن 7 سالگي از دبستان مي‏آمد که موتورسواري به او مي‏زند، هنگامي‏که بنده [ صفحه 381] وارد خيابان محل شدم، ديدم برخي از کسبه طوري به من نگاه مي‏کنند که حالت تعجب داشت. ناگهان يکي از آنها گفت: حاج آقا حسني! موتورسواري به دخترت زد و او را به بيمارستان بردند، تا اين سخن را شنيدم، رو به قبله نمودم و عرضه داشتم، يا اباالفضل العباس! و يک گوسفند نذر حضرت کردم که بچه‏ي من از بين نرود. فوري به بيمارستان رفتم. از دهان و گوش بچه خون زيادي مي‏آمد و روي پاي او، گوشت پوست رفته بود. فوري اقدام به ذبح گوسفند کوچکي نمودم آنگاه به کلانتري رفتم و شخص ضارب را آزاد کردم و کساني که صحنه‏ي تصادف را ديده بودند، گفته بودند، محال است اين بچه سالم بماند. به حمد الهي و توجهات حضرت عباس عليه‏السلام بعد از خروج از بيمارستان حالش بدون ذره‏اي ناراحتي، خوب شد.