در سفر کربلائي که چند سال قبل مشرف شدم و شبها در ايوان حضرت سيدالشهداء (عليهالسلام) ميخوابيدم و معمولا اول شب به زيارت حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) ميرفتم. در يکي از شبها وقتي وارد صحن شدم، ديدم دو نفر جوان مثل اينکه با هم نزاعي دارند و در قابل حرم بطوري که ضريح ديده ميشد ايستادهاند. يکي از آنها خواست کلامي بگويد که بر زمين خورد و بيهوش شد، دومي هم فرار کرد. مردم دور او جمع شدند و او را شناسايي کردند و گفتند: از فلان قبيله است، رئيس آن قبيله را خبر کردند، پيرمردي بود. پرسيد: وقتي به زمين افتاد کسي متوجه نشد که او چه ميکرد، من جلو رفتم و گفتم: او اشاره به قبر «حضرت ابوالفضل عليهالسلام» نمود و ميخواست چيزي بگويد که ديگر نتوانست و به زمين افتاد.
رئيس قبيله گفت: او مورد غضب حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) واقع شده زيرا بدنش کبود و استخوانهايش خرد گرديده است. او را ببريد به صحن حضرت سيدالشهداء (عليهالسلام) که اگر راه نجاتي داشته باشد از آنجا خواهد بود. دوستانش او را به دوش کشيدند و به صحن حضرت سيدالشهداء (عليهالسلام)
[ صفحه 632]
بردند. دو شبانه روز در کنار يکي از غرفهها به حال اغماء افتاده بود. شب سوم که منهم نزديک او ميخوابيدم و منتظر بودم که، امشب يا بايد او از دنيا برود و يا از اين وضع نجات پيدا کند.
زيرا شخصي که مورد غضب واقع شده بيشتر از سه شبانه روز زنده نميماند. ناگاه ديدم به خود تکاني داد و برخاست و نشست. افرادي که محافظ او بودند، از او پرسيدند: چه ميخواهي؟ گفت: ريسمان بياوريد و به پاهاي من ببنديد و مرا به طرف حرم حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) بکشيد. اين کار را کردند. در بين راه نزديک صحن حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) درخواست کرد که فلان مبلغ را به فلاني بدهيد همان مقدار هم صدقه از طرف من به فقراء انفاق کنيد.
دوستانش اين عمل را تعهد کردند که انجام دهند. سپس از در صحن دستور داد، ريسمان را بگردنش ببندند و با حال تذلل عجيبي وارد حرم کردند. وقتي مقابل ضريح حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) رسيد کلماتي به زبان عربي گفت، که خلاصهاش اين است که: «آقا از تو توقع نبود که اين گونه آبروي من را ببريد و مرا بين مردم مفتضح نمايي»
من بد کنم و تو بد مکافات کني
پس فرق ميان من و تو چيست بگو
در اين موقع رئيس قبيله رسيد و او را بوسيد و ابراز خوشحالي کرد. مردم از اطرافش پراکنده نميشدند و نسبت به او که دوباره مورد لطف حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) واقع شده بود ابراز علاقه مينمودند. من صبر کردم تا کاملا دورش خلوت شد، به او گفتم: من از اول جريان تا پايان آن با تو بودم بعضي از قسمتهاي سرگذشت تو را فهميدم، مايلم برايم تعريف کن.
گفت: آن جوان که با من وارد صحن شد، مدتي بود از من مبلغي طلب داشت.
[ صفحه 633]
آن شب زياد اصرار ميکرد که بايد طلب مرا همين الآن بپردازي من ناراحت شدم و به او گفتم: از من طلبي نداري.
گفت: به جان ابوالفضل (عليهالسلام) قسم بخورد من هم بيحيايي کردم، خواستم قسم بخورم که ديگر نفهميدم چه شد. تا امشب که درد و ناراحتي و فشار فوقالعادهاي داشتم در همان عالم رؤيا ملائکه را ميديدم که براي تشرف شخصي به حرم سيدالشهداء (عليهالسلام) تشريفاتي قائل ميشوند سئوال کردم: چه خبر است؟
يکي از آنها گفت: حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) به زيارت برادرش حضرت سيدالشهدا (عليهالسلام) ميآيد. من براي عذر خواهي خود را آماده ميکردم، که ديدم حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) بالاي سر من ايستاده و با نوک پا به من ميزند و ميفرمايد: برخيز به در خانهاي آمدهاي که اگر جن و انس به آن متوسل شوند محروم برنميگردند.
از همان جا حالم خوب شد و اميدوارم ديگر اين گونه جسارت به مقام حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) نکنم. [1] .
|