جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاي حاج سيد مجتبي موسوي زنجان رودي، در تاريخ 27 / 2 / 82 اين کرامت را به دفتر انتشارات مکتب الحسين (عليهالسلام) ارسال داشتند که از ايشان تشکر ميشود.
در سال 1380 آقاي مشهدي فياضپور صفري از اهالي روستاي چومالو از توابع خلخال که هم اکنون در کرج زندگي ميکند، در مجلسي نقل کردند:
در دوران جواني در يکي از شبهاي محرم با دوستان خود در مسجد دور هم جمع شده بوديم. در محفلي که بوديم مهماني حضور داشت. شخص ميهمان کلاهي به سر داشت و کلاهش را هم کج گذاشته بود و موهايش هم نامرتب بود و اين حالت در آن زمان درعرف ما بد بود؛ و مردم چنين شخصي را مسخره ميکردند. من براي تمسخر يک شانه به يک پسر بچه دادم و به او گفتم که اين شانه را به آن مهمان بده. و او هم به محض گرفتن شانه براي اين که عکسالعمل نشان دهد شانه را گرفت و داخل جيبش گذاشت.
بعد از اتمام جلسه وقتي به خانه برگشتم تازه به خانه رسيده بودم که صداي در
[ صفحه 624]
چوبي به صدا در آمد. در خانه ما به اين صورت بود که هم از بالا باز بود هم از پايين و اگر کسي پشت در ميايستاد از داخل مشخص بود مرد است يا زن. ديدم که سواري بر اسب پشت در است.
وقتي در را باز کردم ديدم آقايي با هيبت است و ترسان و لرزان سلام کردم و تعارف کردم. سوار با ابهت گفت: برادرم خودش ميآمد ولي من مانع شدم، ايشان آزرده شدند از اين که به عزادارش و به مهمانش در مسجد اهانت کردي.
من بهت زده و حيران ماندم و ايشان از نظرم پنهان شدند. من ماندم و يک دنيا فکر آزرده و سنگين بدنم به رعشه افتاده بود به همين خاطر در بستر افتادم. مادرم قضيه را پرسيد و من برايش تعريف کردم. از آن شب سخت مريض شدم و بدنم ورم کرد. مجبور شدم به دکتر مراجعه کنم. بارها و بارها براي درمان به ميانه و زنجان مراجعه کردم. ديگر خيلي مأيوس و نااميد شده بودم. يک شب با برادرم در قهوهخانه خوابيده بودم، توسل به حضرت اباعبدالله الحسين (عليهالسلام) کردم و عرض کردم: آقا اين درد به علت ناراحتي شما است که من باعث شدم شما ناراحت شويد. از شما ميخواهم مرا تا اربعين شفا دهيد؛ هر چه گوسفند دارم در اين اربعين براي عزادارانت قرباني ميکنم.
همين را گفتم و پس از لحظهاي خوابم برد. آن شب خواب راحتي کردم. صبح که شد از خواب بيدار شدم. ديدم که اصلا آثار ناراحتي که قبلا داشتم ديگر به هيچ وجه ندارم نگاهي به دستها و پاهايم کردم ديدم هيچ خبري از ورمها نيست احساس کردم شفا يافتهام. شروع به گريه کردن کردم که برادرم از خواب بيدار شد و نگاهي به من کرد و گفت: فياض ورم دستها و پاهايت به شدت خوابيده است.
قضيه را برايش تعريف کردم و نيتم را به او گفتم لذا خود آقا عنايت فرمودند
[ صفحه 625]
و من شفا يافتم و اربعين هم به نذرم عمل کردم.
|