سال 1376 مرداد يا شهريور بود که يکي از کليميها در مغازه ما آمد و گفت: دو دست مبل دارم اينها را ميخواهم تعمير کنيد. (من نميدانستم ايشان کليمي است چون سلام عليکش و احوالپرسياش را مثل مسلمانها گفت. و خواست دو دست مبل را برايش تعمير کنيم)
گفتم: اشکالي ندارد و به طرف منزلش حرکت کردم تا در خانهاش رسيدم، مثل آداب مسلمان رفتار ميکرد و تا دم در خانه يک جوري با من حرف ميزد که من شايد همه فکري ميکردم، الا اينکه ايشان کليمي باشد، توي راه هم ميرفتيم ديدم به کليسا خيلي نگاه ميکند. کمي شک کردم.
آن موقع که داشتم نزديک منزلش ميشدم بين حالت خوف و رجا گير کردم که از او سئوال کنم که شما کليمي هستيد يا نه؟ گفتم: شايد يک حرف بيربطي زده باشم و يک وقت ناراحت شود، دم در خانه که رسيديم، ديدم که آداب مسلمانان را رعايت نکرد حداقل به يک يا الله گفتن يا يک زنگ زدن که ما مهمان داريم. به دلم سفت و سخت برات شد، گفتم: از او بپرسم. گفتم: معذرت ميخواهم شما کليمي هستيد؟ يک نگاهي به من کرد و گفت: بله مگر عيبي
[ صفحه 601]
دارد؟! گفتم: نه ديگر يقين کردم که شما کليمي است. گفت: آقا مگر نميخواهي مبل ما را تعمير کني؟ گفتم: نه مسئلهاي ندارد، گفت: پس چرا اين سئوال را کردي؟ گفتم: يک شکي کردم و ميخواستم ببينم که درست است يا نه؟
رفتم بالا در را باز کردم و وارد طبقه دوم شدم و چشمم به عکسي که به ديوار روبهرو بود افتاد.
خوب که توجه کردم، ديدم عکس آقا حضرت قمر بنيهاشم (عليهالسلام) است. (از آن عکسهايي بود که حضرت وارد شط فرات شده و دست مبارکش يک پرچمي است و سوار بر اسب است). تا به عکس نگاه کردم. ديدم زير عکس نوشته: «يا سيدي يا ابوالفضل يا عباس». گفت: چيه تعجب کردي؟!
از روي شوخي گفتم: «ابوالفضل» ما.
گفت: نه «ابوالفضل» ما. چون من زندگيام را از حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) دارم.
اين دختر و پسرم که ميبيني هر دوي آنها را از «ابوالفضل عليهالسلام» دارم. از اين «عباس» دارم. سر اين دخترم که فرزند دوم من است، همسرم توي بيمارستان مشکل پيدا کرد. گفتم: صبر کنيد زود ميآيم، آمدم با اين آقا حرف زدم بعد برگشتم به بيمارستان، ديدم بچهام سالم است. [1] .
|