سخنراني مي‏گفت: من قوچان بودم يک يهودي مرا به خانه‏اش براي روضه خواندن دعوت کرد من هم دعوت او را [ صفحه 599] پذيرفتم. او به من گفت: مي‏خواهم مسلمان شوم، علت اسلام آوردنش را پرسيدم. گفت: همسر من مريضه بود. ديشب موقعي که از تجارت خانه‏ام وارد منزل شدم ديدم بسيار گريان است سبب را سئوال نمودم در پاسخ گفت: شوهرم از شما شرمنده‏ام زيرا هفده سال است به مرض روماتيسم پا دچار شده‏ام و به کلي از حرکت کردن عاجزم و شما هزينه‏هاي فراواني خرج من کرده‏اي و من از بهبودي نااميدم و امشب مي‏خواهم متوسل به حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) مسلمان شوم زيرا بعضي اوقات مي‏ديدم زنان مسلمان يکديگر براي روضه، را خبر مي‏کردند من از آنان علت را پرسيدم؟ آنها گفتند: ما در محافل عزاداري حاضر مي‏شويم و در آنجا متوسل به حضرت عباس (عليه‏السلام) مي‏شويم و خداوند به واسطه اين توسل بيماران ما را شفا مي‏دهد و حاجتمان روا مي‏شود. من هم امشب مي‏خواهم متوسل به آن سرور شوم و براي مظلوميت او اشک بريزم. اگر تو شفا پيدا کني حاضري مسلمان بشوي؟ گفتم: بلي و ديدم با گريه مي‏گفت: يا ابوالفضل يا ابوالفضل، و به خواب رفتم. و طولي نکشيد شنيدم که مي‏گفت: برخيز نگاه کردم در حالي که اتاق تاريک بود روشن شده و همسرم با حال سلامتي در صورتي که نمي‏توانست بايستد برپا ايستاد و گفت: الآن حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) در اينجا بودند. گفتم بازگو کن. گفت: شما که خوابيدي من آنقدر تزرع و رازي کردم تا خوابم برد در عالم رؤيا ديدم يک آقاي بزرگواري به من فرمود: بلند شو، من عرض کردم: قدرت ندارم اما به او گفتم: دست خود را بدهيد شايد بتوانم حرکت کنم که مشاهده کردم او محزون شد و چون ملاحظه کردم ديدم دست در بدن ندارد. آقا ما دو نفر [ صفحه 600] به شرف اسلام مشرف مي‏شويم سپس مجلس با شکوهي تشکيل مي‏دهيم و اين کرامت حضرت عباس (عليه‏السلام) را براي خويشان و ديگران بازگو مي‏کنيم. و جمعيت زيادي گرايش به اسلام مي‏دهيم. [1] .

[1] کتاب علي فلسفي ص 232. لاله‏هاي رنگارنگ ص 76.