شخصي نقل کرده و گفت: ميشي داشتم که شيرش را دوشيدم و در ظرف قرار دادم و وقتي برگشتم ديدم گربه مقداري از آن را خورده، گربه را زدم و بعد به خانه رفتم. داخل خانه که شدم ديدم دو پسر و دو دختر بودند و به من حمله کردن و گفتند: چرا پدر ما را کشتي بيا با ما برويم. ديدم تابوتي از منزل بيرون آمد. آنها به من حمله کردند و مرا بيرون نمودند من با بيل به آنها حمله کردم. دوتاي آنها را متفرق کردم اما دوتاي ديگر هميشه مي‏آيند سراغ من و مرا اذيت مي‏کنند و مي‏گويند با ما بيا و من هميشه با آنها دعوا مي‏کنم مردم آن دو نفر را براي معالجه به تهران مي‏بردند. وقتي که آنها به سمت تهران مي‏رفتند به ماشين هم حمله کرده بودند. در راه بيمارستان يکي به ايشان مي‏گويد: وقتي حالت به هم مي‏خورد چاقو را بالاي قرآن مي‏گذاشتي و مي‏گفتي قسم به قرآن. و آن شخص گفت: چرا اين را مي‏گفتي؟ گفتم: چون ايشان مسلمان هستند و من به قرآن احترام مي‏گذارند و مي‏رفتند. وقتي که از آنها عاجز شدم متوسل به حضرت عباس (عليه‏السلام) شدم. ديدم آقايي تشريف آوردند و به آنها گفتند برويد. دست به دختر گذاشت و گفت برويد و ديگر نياييد.