من مهدي خادمزاده هستم. افتخارم اين است که قرب به پانزده سال است که مدال نوکري اهلبيت (عليهمالسلام) را به گردن دارم و مداح اهلبيت هستم. اما ماجراي ما از اين قرار بود که:
در محيطي که ما کار ميکرديم، بيني و بين الله صادقانه هم عمل ميکرديم، در پانزده يا هفدهم فروردين سال 1381 به ما تهمتي زدند. من هر وقت نذري ميکردم، يک ختم قرآن يا چهل زيارت عاشورا يا ختم صلوات بود، اما آن روز نميدانم چه شد که متوسل به حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) شدم و گفتم: اگر اين تهمت برطرف شود من گوسفندي نذر حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) قرباني ميکنم.
آنها به ايشان هم اهانت کردند و مرا از کار بيرون کردند و پرونده را مختومه اعلام کردند. من ديگر دسترسي به آن جا نداشتم، اما معتقد بودم که اربابم که يک عمر نوکريش را کردهام، از حق من دفاع ميکند، هنوز هم منتظر هستم.
من فقط به حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) توسل ميکردم و مرتب ميگفتم: «چرا جواب مرا نميدهي؟!» بارها به همسرم گفتم: «ما چهل، چهل تا زيارت عاشورا خوانديم و جواب نگرفتيم» اما نااميد نشده بودم. تا اين که نهم ماه مبارک رمضان بود، من سحري خوردم و آمدم داخل اتاق خودم و خوابيدم. هنوز خواب نبودم، دقيقا به ياد دارم که چند لحظهاي چشمم روي هم رفت که مرا بلند کردند و نشاندند. در حالي که دستها و پاهايم هيچ حرکتي نداشت اما عيال و فرزندم را ديدم که خوابيدهاند، ميخواستم او را صدا کنم نميتوانستم، آقاي بزرگواري حدود
[ صفحه 572]
چهل يا چهل و پنج ساله، اطراف صورتشان هالهاي از نور بود به طوري که چهرهشان را درست نميديدم، ايشان با فاصله کمي سمت راست پشت سر من ايستاده بودند و آقاي ديگري نزديک به من و کنار ايشان نشسته بودند، من خواستم به احترام آنها، پاهايم را جمع کنم، نميتوانستم. آنها هم به من اجازه دادند که راحت باشم. آقايي که ايستاده بودند به کسي که نشسته بود، ميگفتند و ايشان هم به من ميگفت، من هم به راحتي حرف ميزدم، فقط نميتوانستم حرکت کنم. ايشان فرمودند: «مگر حتما بايد به چشمبيني که عموي ما، عباس حاجتت را دادهاند، ما حاجتت را دادهايم. همان طور که 14 روز بعد حاجت آقاي قاسمي را داديم».
(من مفهوم اين جمله را درست نفهميدم، تا اين که الآن آقاي قاسمي گفتند که در تاريخ 29 / 1 / 81 شفا گرفتهاند و جريان مشکل من، 14 روز قبل از شفا گرفتن ايشان يعني در تاريخ 15 / 1 / 81 بود، اين را من امروز فهميدم)
بعد فرمودند: «ما حق شما را از کساني که به شما ظلم کردند، ميگيريم»
من گفتم: يک چيزي به من بدهيد که به آنها نشان بدهم، تا باور کنند که راست ميگويم، چون آنها خيي اعتقادشان به شما ضعيف است، ميترسم که بيحرمتي کنند. يک دست نويس يا پارچه نه! يک چيزي که سند باشد (بيترديد اين حرفها را آقا به ذهن من ميآوردند، و گرنه من اصلا فکرم به اين حرفها نميرسيد).
فرمودند: «ما شخصي را شفا داديم که سرطان خون داشت» بعد ادامه دادند: «برو مسجد بقية الله از آقاي سيد حسين سراغ آقاي قاسمي را بگير، آقاي قاسمي انکار ميکند که اصلا چنين چيزي بوده و شفا گرفته است، از ايشان بپرس: اسمت چيست؟ ميگويد: حسن. شما بگو اسمت پرويز است. بعد فرمودند: از کرم ما به
[ صفحه 573]
دور است که کسي دچار ناراحتي شود، اما چون شما اين قضيه را به ما و عموي ما محول کرديد و چون آنها به ساحت مقدس عموي ما اهانت کردند، دختر ايشان دچار بيماري سرطان خون شد - در واقع همان بيماري که آقاي قاسمي داشت و شفا گرفت - اما باز يک راه برگشت دارند و يک مهلتي به آنها داديم که اگر به مسجد جمکران آمدند و توبه کردند و اعتراف کردند که نسبتي که به شما دادهاند، تهمت بوه است، ما هم فرزندش را شفا ميدهيم».
آن دو آقا رفتند و من به خودم آمدم، ديدم دراز کشيدهام و چشمهايم باز است و هيچ اثري از کسي نيست و بوي عطر عجيبي در فضا پيچيده است. فردا صبح خدمت آقاي قاسمي رفتم و جريان را گفتم، بعد که يقين حاصل کردم، سراغ آن شخص رفتم و گفتم: شما به جمکران برو، شفاي دختر شما در جمکران است. چيز بيشتري نگفتم.
گفتم: اگر بگويم آنجا اعتراف کن، ممکن است به ساحت مقدس امام زمان (عليهالسلام) هم به حرمتي کند. با خودم گفتم: اگر او در دل هم پشيمان باشد حضرت حجة ابنالحسن (عجل الله تعالي فرجه الشريف) ميپذيرند. آنها حرف مرا قبول نکردند و با اين که بارها از ايشان خواستم که براي شفاي دخترشان به جمکران بروند، اما اين کار را نکردند و هنوز هم فرزندشان مريض است اما همين که به من ثابت شد که آنها به ما توجه دارند و اين که آن شب دقايقي در کنار حضرت حجة بن الحسن (ارواحنافداه) بودم، همين براي من ارزش زيادي دارد، حتي اگر حق مشخص نشود و من به خواستهام نرسم، همين که گوشهي چشمي به ما دارند، براي من کافي است و از ايشان ميخواهم که تا آخر، راه دين و عقيدهمان را نسبت به درخواستم از شيعيان همان است که خود حجة بن
[ صفحه 574]
الحسن (عليهالسلام) فرمودهاند:
«براي فرج من دعا کنيد که گشايش کارهاي شما در فرج من است»
|