در سال 1370 شمسي در کارخانه زرگري يکي از برادرها سرقت سنگيني رخ داد صبح زود بعد از سرقت من به آنجا مراجعه کردم ديدم تمام کارگرها جلوي درب ورودي کارگاه ايستاده و هيچ کس وارد نمي‏شود. عرض کردم چرا اينجا ايستاده‏ايد؟ گفتند: درب کارخانه باز است ما وارد نمي‏شويم. حقير عرض کردم برويد ببينيد چه اتفاقي افتاده. آنها جرأت نکردند خودم وارد شوم. ديدم بله تمام طلاها را برده‏اند. بنده به نيابت از همه 5 گوسفند نذر آقا قمر بني‏هاشم (عليه‏السلام) کردم که آقا ما را کمک کند و آبروي ما را بخرد. ناگهان يکي از محافظين يکي از افراد مملکتي که حدود 11 سال با مسئول کارخانه آشنا بود رسيد و بدون مقدمه گفت: کارخانه را دزد زده من عرض کردم بله گفت: من ترتيب آن را مي‏دهم نگران نباشيد، الآن مي‏روم نيروي انتظامي. من گفتم: عجله نکن تا با هم برويم اما براي حقير جرقه‏اي زده شد که کار خود ايشان است، چون مسئول کارگاه مي‏گفت: ايشان ديروز ناهار اينجا بودند، با هم به کلانتري ميدان ارک رفتيم و به مسئول نيروي انتظامي عرض کردم جهت انگشت نگاري تشريف بياوريد؟ گفتند: براي بعدازظهر مي‏آئيم. من گفتم: دير است ناگهان از اداره آگاهي يکي از سرگردها تلفن زد و با مسئول کار داشت من او را شناختم به مسئول عرض کردم: شما گوشي را قطع نفرماييد تا من با او صحبت کنم مسئول گوشي را به من داد. من با او صحبت کردم. سرگرد گفت: من امروز ناهار مي‏خواستم پيش شما بيايم، و گفت: آنجا چه مي‏کني! موضوع را به او گفتم. [ صفحه 551] گفت: گوشي را به مسئول بده با او صحبت کرد و خودش آمد به کلانتري و اقدام برنامه را کرد. در بين راه گفت: من همه را دستبند مي‏زنم تو ناراحت نباش تا نتيجه بگيرم. آمد حتي دوست 11 ساله مسئول کارخانه را دستبند زد، در کلانتري دوست 11 ساله گفت: شما رضايت بده و همه آزاد شوند من قول مي‏دهم ظرف يک ماه با اکيپ خودمان دزد را پيدا کنيم. من موضوع را به سرگرد گفتم. سرگرد گفت: همه را آزاد کنيد فقط او باشد. سرگرد او را به اداره آگاهي برد و در آنجا اعتراف کرد که او آمده روز قبل ناهار خورده و خداحافظي کرده به جاي خروج از درب در آنجا مخفي شده تا غروب که تمام کارگرها از آنجا رفته‏اند او کار خود را کرده و تمام طلاها را ربوده و در منزلش دفن کرده است، مأمورها با او به منزلش رفتند و طلاها را آوردند. در آنجا رئيس اداره آگاهي گفت: حاج آقا سرگرد خيلي به شما علاقه دارد که سريع اقدام کرد و دزد را پيدا نمود. همانجا عرض کردم جناب رئيس ايشان محبت دارند اما دزد را آقا قمر بني‏هاشم (عليه‏السلام) پيدا کرد، بعد از مدتي به خرمشهر سفر کردم در آنجا به ديوانيه حضرت آيت الله عدناني رفتيم. ظهر بود ديدم کنار سفره اکثرا فقير نشسته‏اند همانجا به آقاي حاج سيد علي عدناني عرض کردم: وجه 5 گوسفند نذر آقا قمر بني‏هاشم (عليه‏السلام) نزد من است چه قدر مي‏شود؟ قيمت پنج گوسفند را گفتند و من هم به آقاي عدناني دادم که در آنجا مصرف شود، دنيا و آخرت، دست اميد ما به سوي اوست. ناقل: آقاي مهدي اثني عشري‏ [ صفحه 552]