حضرت حجةالاسلام و المسلمين حاج آقاي نمازي از قول حاج
[ صفحه 537]
آقا مولانا از مداحين با اخلاص اصفهان نقل فرمودند: هر سال ايام عاشورا براي تبليغ به آبادان ميرفتيم. يک سال يک آقا سيدي که ظاهرا اهل گلپايگان يا از شهر ديگري بود، با ما همراه شد، تا اينکه دهه محرم و وقت رفتن گرديد، ديدم خيلي ناراحت است.
رفتم جلو و گفتم: آقا سيد چرا ناراحتي؟ گفت: حقيقتش ما ايام محرم توي شهرمان روضهخواني داشتيم. ولي امورات ما نميگذشت. امسال خانواده به ما پيشنهاد دادند که به خوزستان بياييم تا شايد بتوانيم از طريق تبليغ در شهرستان ديگر وضعمان را تغيير دهيم. اينجا هم چيزي برايمان نداشت و دست خالي دارم برميگردم و نميدانم جواب زن و بچهام را چه بدهم. آقايي که مسئول کار ما بود گفت: بليط برايتان ميگيرم و يک مقدار هم پول دادند، اما اين جواب کار را نميداد. آقا سيد ناراحت و سر در گريبان بود، که يک وقت يک سيد عربي آمد و به او گفت: آيا روضه ميخواني؟ گفت: بله ولي بليط برگشت دارم. گفت بليط را عوض ميکنيم، گفت: دست شما درد نکند در اين هنگام سيد عرب دست او را گرفت و زود برد. بقيه داستان را از زبان خود ايشان نقل ميکنم:
مرا از اين طرف شط به آن طرف شط برد، و از روي پل کوچکي عبور کرديم. به نخلستان رسيديم، مرا وارد يک حسينيه بزرگي کردند که جمع زيادي در آنجا آمده بودند. و همه افراد آنجا سيد بودند و به من گفتند: فقط روضه اباالفضل (عليهالسلام) بخوان، من هم صبح و ظهر و شب براي آنها روضه حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) ميخواندم. تا اينکه دهه تمام شد. وقتي که ميخواستم بيايم جعبهاي به يک بسته پارچه برايم آوردند و بعد گفتند: اين نذر آقا
[ صفحه 538]
اباالفضل (عليهالسلام) است و کليدش را هم به من دادند. من با خود گفتم: اينجا همين دفعه بود، ديگه اينجا را پيدا نميکنم اما به من گفتند: اين دو تا بقچه را هم ببر براي دو تا دخترهايت که خانمت گفته بود: براي دخترهايمان چيز ميخواهيم.
بعد که به منزل آمدم. خانمم به من گفت: همان آقايي که بقچهها و پولها را به تو داد به من گفته بود: مردت را اين طرف و آن طرف نفرست ما خودمان کارتان را سر و سامان ميدهيم. هم اکنون اين آقا وضع زندگيشان عالي است. [1] .
|