حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا نمازي اصفهاني فرمودند: آقا سيد مصطفي زنجاني از بچه‏هاي جهاد سازندگي است که شيميايي شده بود تعريف کرد: وقتي که در جهاد بودم در فاو شيميايي زدند، خيلي از بچه‏هاي شيميايي شدند. آنها کاري از دستشان برنمي‏آمد عراقي‏ها داشتند مي‏آمدند و ما هم نزديک بود اسير بشويم. دستم را بلند کردم و گفتم: يارب يارب و جدي. يک ماشين ايفاي عراقي آن جلو بود، رفتم ببينم که سويچش روي ماشين است يا نه چون از ماشين‏هاي غنيمتي عراقي‏ها بود که قبلا بچه‏ها گرفته بودند. ديدم کليد روي ماشين است. گفتم: يا فاطمه زهرا (سلام الله عليها) و ماشين روشن شد. بچه‏ها سوار شدند و از روي پل اروند عبور کرديم. خلاصه بر اثر شيميايي چشم‏هايم ناراحتي پيدا کرد. اين بيمارستان و آن بيمارستان و نتيجه‏اي نگرفتم. کم کم چشم‏هايم نابينا شد. ديگر چيزي را نمي‏ديدم. دکترها جوابم کردند و گفتند: درمان ندارد. گفتم: خارج بروم خوب مي‏شوم؟ گفتند: فايده ندارد. سيد مصطفي گفت: يک مدت بود که چشم‏هايم ديگر نمي‏ديد. يک روز داشتم جايي مي‏رفتم صداي حاج آقا محمد بهشتي را شنيدم و سلام کرد و گفتم: آقا، دکترها جوابم کردند. و گفتند: چشمت خوب نمي‏شود. آقا فرمودند: چهل روز زيارت عاشورا بخوان انشاء الله خدا شفايت مي‏دهد. من هم يک نوار زيارت عاشورا گرفتم و هر روز زيارت عاشورا را گوش مي‏دادم و مي‏خواندم. يک مقدار را خوانده بودم که يک شب يکي از قوم و خويشان به ديدنم آمد و يک دسته گلي آورد من که نمي‏ديدم. گفت: آقاي زنجاني يک دسته گل برايت آورده‏ايم چشم‏هايت نمي‏بيند، اما يک دسته گل مي‏خواهم برايت بخوانم. گفتم‏ [ صفحه 536] بفرماييد. حديث شريف کساء را خواند. وقتي که حديث کساء تمام شد روضه پنج تن (عليهم‏السلام) را خواند بعد روضه حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) را داشت مي‏خواند که حالم به هم خورد، گفتم: يا ابوالفضل (عليه‏السلام) و افتادم و از حال رفتم. توي بيهوشي که بودم در آنحال ديدم پاي صندلي روضه هستم. همان جا که گاهي وقت‏ها پاي منبر حاج آقا محمد بهشتي مي‏رفتم، اما هيچ کس آنجا نبود و من تنها بودم. يک آقايي آمد و دو تا بال داشت و با بال‏هايشان مرا بغل کردند. بردند يک جاهاي خوب و باغ و گلستان... از دور يک آتشي را به من نشان دادند و فرمودند: کفار و منافقين هستند که توي آتش مي‏سوزند و اينها هم مؤمنين و مؤمنات هستند که در اين بوستان جايشان خوب است، مرا همه جا گردانيدند بعد مرا آوردند پاي صندلي که بودم گفتم: آقا خيلي خوشحالم کردي، تمام غصه‏هايم برطرف شد بياييد برويم منزل. فرمودند: چشم با هم به منزل آمديم. گفتم: يک مقدار در منزل ما بنشينيد. فرمود: من خيلي کار دارم مي‏خواهم بروم. گفتم: آقا شما را به خدا مي‏سپارم ولي خود را معرفي نفرموديد. فرمود: من قمر بني‏هاشم ابوالفضل العباس (عليه‏السلام) هستم. حضرت رفتند ولي من مدام مي‏گفتم: يا ابوالفضل يا ابوالفضل‏ چشم‏هايم را باز کردم ديدم چشم‏هايم مي‏بيند و هنوز هم مي‏بيند. پشت ماشين هم مي‏نشينم. الحمد الله اين به برکت حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) است. [1] .

[1] کرامات العباسيه ص 73.