در مدرسه باقريه (درب کوشک) اصفهان بودم که با شيخ پيرمردي از اهل خوزستان آشنا شدم به او گفتم: از کراماتي که از آقا حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) با چشم خود ديده‏ايد برايم نقل کنيد. گفت: من وقتي که جوان بودم هر چه درس مي‏خواندم توي مغزم فرو نمي‏رفت تا اين که يک روز خواندم که، طلبه‏اي که هر چه درس مي‏خواند نمي‏فهميد و درس نخوانده مي‏خواست عالم شود، متوسل به حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) مي‏شود تا اين که يک شب خواب مي‏بيند حضرت چوب در دست درد و او را مي‏خواهد بزند، حضرت به او فرمود: بايد بروي درس بخواني، از خواب بيدار مي‏شود دنبال درس را مي‏گيرد و درس مي‏خواند و عالم مي‏شود. تا اين داستان را ديدم دلم شکست و گريه زيادي کردم و بعد خوابم برد. در عالم خواب ديدم آقا حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) مقداري شربت به من عنايت فرمود. وقتي که از خواب بيدار شدم و رفتم سر کتاب، ديد همه چيز را متوجه مي‏شوم. هنگامي که سر درس رفتم از استادم اشکال مي‏گرفتم. يک روز از بس از استادم اشکال گرفتم از دستم خسته شد، بعد از درس در گوشم گفت: «آنچه حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) به تو داده به من هم عنايت‏ [ صفحه 533] کرده اين قدر سر درس اشکال تراشي نکن. [1] .

[1] کرامات العباسيه ص 41.