جناب حجةالاسلام و المسلمين آقاي مرتضي ذاکري از طلاب حوزه علميه قم، در نامه‏اي کرامتي را به اين گونه بيان کردند. در سال 1357 به عتبات عاليات مشرف شدم. يکي از همسايگان به نام حاج جواد حاجم اين جريان را که براي خود او اتفاق افتاده بود بيان کرد: در ايام جواني با عده‏اي جوان عياش و بي‏بندوبار آشنا بودم که گه‏گاهي با اين عده به حومه شهر نجف که جاي سرسبز هم بود مي‏رفتم و مشغول صيد و مي‏گساري مي‏شديم. روزي بعد از شرابخواري يکي از همراهانمان در حالت مستي تفنگ را به سمت من گرفت و به سوي من شليک کرد و ساچمه‏هاي تفنگ بر ديواره‏هاي قلبم اثر گذاشت. مدتي را به معالجه در عراق گذراندم اما مؤثر واقع نشد. تا اين که قصد عزيمت به خارج را نمودم. ايام عاشورا بود و کربلا مملو از زائران و سينه‏زنان و قمه زنان؛ در آنجا گرد هم جمع شده بودند و هر کس به نوبه خود ابراز حزن و اندوه مي‏کرد راه خود را از سمت نجف اشرف به طرف کربلا قرار دادم. اتفاقا همان روز عاشورا، را جهت توسل به حضرت قمر بني‏هاشم ابوالفضل العباس (عليه‏السلام) به صحن و حرم آن حضرت مشرف شدم. با حالي ناراحت و حزن‏آلود وارد صحن شدم، گذرنامه‏ام هم همراهم بود. در همين حين و حال متوجه دسته عزاداري شدم که با حالت سينه‏زني و زنجيرزني و قمه‏زني وارد [ صفحه 528] حرم شدند. ناگهان از خود بي‏خود شدم و به درون قمه‏زن‏ها رفتم و قمه را از دست يکي از آنها گرفتم و حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) را مخاطب قرار دادم، و از گذشته خود اظهار پشيماني و ندامت کردم. در حالي که مشغول قمه‏زني گرديدم آقا را مخاطب قرار داده و عرض کردم: يا شفايم بده يا آنقدر قمه مي‏زنم تا دستم از کار بيافتد. همان گونه که مشغول بودم عده‏اي از اطرافيان سوي من آمدند و قمه را از دستم گرفتند و بر زمين افتادم و بيهوش گرديدم. مرا به محلي بردند که قمه‏ي قمه‏زن‏ها را آماده کرده بودند. بعد از حمام رفتن و شستشوي خود، و خوردن ناشتايي به توسل به حضرت قمر بني‏هاشم (عليه‏السلام) پرداختم و کم کم خوابم برد. در خواب ديدم سيدي بر بالينم آمد و فرمود: بلند شو. عرض کردم: مريضم، وضعم اين است که مي‏بينيد و قدرت بلند شدن ندارم. فرمود: بلند شو که خوب شدي و تکرار کرد. از خواب بيدار شدم. در حالي که به خود مي‏نگريستم و سينه و محل اصابت ساچمه را بررسي مي‏کردم ديدم اثري از آن درد وجود ندارد و خود را آزمايش نمودم و ديدم که به خوبي و کامل بهبودي حاصل کردم پس از آن به نجف اشرف برگشتم. همه با تعجب پرسيدند: چرا نرفتي؟ تو وضعت خوب نيست زودتر براي معالجه به محل مورد نظر حرکت کن. جريان قمه‏زدن و توسل به آقا قمر بني‏هاشم (عليه‏السلام) و شفايافتن توسل آقا را نقل کردم. پس از مدتي ازدواج کردم و خداوند هم چند فرزند پسر به من عطا فرمودند و من منتظر دختري بودم و بالآخره متوسل به آقا قمر بني‏هاشم (عليه‏السلام) شدم. در خواب ديدم که درب منزل را زدند و گفتند: ميهمان مي‏خواهي يا نه؟ درب را [ صفحه 529] باز کن. وقتي باز کردم ديدم دوازده نفر جنس مذکور و سيزدهمي يک دختر بود داخل شدند. سپس از خواب پريدم و بعدها همان شد که در خواب ديدم. اين همان نتيجه توسل به آقا قمر بني‏هاشم ابوالفضل العباس عليه‏السلام است.