آقاي حاج محمد تاجي نژاد ساکن داراب، 64 ساله متولد سال 1315 شمسي نقل کرد:
[ صفحه 521]
من و برادرم در صحرا مشغول کشاورزي بوديم. يکي دو ساعت به غروب مانده بود که يک نفر ظاهر شد و ايشان در بين من و برادرم بودند و رو به من کردند و گفتند: که... [آقاي فلاني] اين کار را نکن. بعد ايشان حرکت کردند و تقريبا ده قدمي از ما دور نشده بودند که برادرم به من نگاه کرد و گفت: اين شخص که بود تو را مي شناخت؟ من به برادرم نگاه کردم، آقا ناپديد شدند.
غروب به خانه برادرم (حاج حسن) رفتيم. به مادرم و خواهرم گفت: که يک نفر با اين مشخصات بين ما ظاهر شد و با برادرم صحبت کرد و با من صحبت نکرد و بعد از مدتي ناپديد شد. مادرم به سوي من آمد و گفت: چرا چيزي از او نميگويي؟ من گفتم: ميترسم.
از اين ماجرا يک سال گذشت. من در زير کوه بودم (کوهي در نزديکي شهر بود که مردم در قديم قرآنهاي مستعمل را براي اينکه هتک حرمت نشود در اين غار قرار ميدادند) که آقا دوباره ظاهر شدند و فرمودند: محمد جان من زير اين غار است. برويم توي غار تا تو را از ناراحتي که داري نجات بدهم (ناراحتي من به خاطر مرگ فرزند خواهرم بود). موقعي که داخل غار شديم فرمودند: براي بچه خواهرت ناراحتي؟ گفتم: بله. گفتند: که خواهر تو بعد از يک ماه حامله ميشود و پس از نه ماه حاملگي دو فرزند پسر به دنيا خواهد آورد که هر پسري پشت سرش يک مهره هست که اگر مادر بچهها آن مهرهها را بخورد آن بچهها هم سالم ميمانند و هم در ايران نمونه ميشوند.
بعد از يک ماه خواهرم حامله شد و پس از نه ماه دو فرزند پسر به دنيا آورد. مادرم ماما بود، به خواهرم گفته بود مهرهها را بخورد و هر کاري ميکرد خواهرم مهرهها را نخورد و بعد از شش ماه بچهها هر دو مردند.
من دوباره پس از چند روز ايشان را مشاهده کردم و فرمود: جاي من زير
[ صفحه 522]
همان غار است، هر کاري داري بيا توي غار من هر سال آقا را مشاهده ميکردم. از سال 58 به جبهه رفتم و تمامي افراد جبهه (گروهان ما) آقا را همراه ما ميديدند و هر حاجتي داشتند برآورده ميشد. پس از هفت سال که جبهه بودم به داراب برگشتم. بعد از جنگ در داراب هر ساله در روز عاشورا من به پاي غار ميرفتم و نان و حلوا ميگذاشتم. و آقا چند لحظهاي ظاهر ميشدند و با آقا صحبت ميکردم و آقا در غار ميرفتند و ناپديد ميشدند.
تا يک روز که من نذري داشتم به مادر بچهها گفتم: من بعد از کشيدن برنج به پايين غار ميروم. بعد از انجام کارم به آنجا رفتم و شمعي روشن کردم و زود برگشتم (به خانه). به در خانه که رسيدم، بچه سيد مصطفي (از ذکر فاميل خودداري ميکنم) آمد و گفت: بعد از امام خميني يک امام در کوه پيدا کردي و شدي 14 امامي. من ناراحت شدم و رفتم پيش پدرش در مغازه و گفتم: که مردم پولشان را به مواد مخدر ميدهند و ميکشند و من پولم را شمع ميخرم و در کوه روشن ميکنم.
او گفت: نميخواهد ناراحت شوي، منبر قحطي است که ميروي در کوهها؟ من خيلي ناراحت شدم و قصد رفتن کردم. پس از رفتن من چند لحظه هم طول نکشيد که او به زمين خورد و مرد.
فرداي آن صبح پسرش به در خانه ما آمد و گفت: به کسي اين ماجرا را نگو تا آبرويمان نرود. گفتم: ديدي چه آقايي دارم. از اين جريان يک ماهي گذشت، آقا به من گفت: محمد ناراحت نباش، حال اگر ميخواهي محل غار را به مردم نشان بده. حاج محمد گفت: مدت 42 سال است که من به اينجا ميآمدم من به مردم گفتم: هر روز چند ماشين به اينجا ميآمد و من يک حمد و هفت قل هو الله ميخواندم و صداي ابوالفضل ميزدم... و به مادرش قسم ميدادم که طبيب
[ صفحه 523]
ايشان شما هستيد و بيمار شفا پيدا ميکرد.
|