چوپاني در پنجاه کيلومتري سبزوار برايم نقل کرد: وقت ظهر بود. گوسفندان را در چرا گذاشتم و خوابيدم. يکدفعه بيدار شدم و ديدم گوسفندان نيستند. گفتم: خداوندا اگر من به ده برگردم و بگويم که گوسفندان گمشدهاند يا گرگ آنها را دريده است قبول نميکنند لذا از ترس اين که گرفتار مردم نشوم رو به قبله خوابيدم و گفتم: يا ابوالفضل، من گوسفندان را از شما ميخواهم. يکدفعه ديدم شخصي در آن بيابان پيدا شد و گفت: چه ميخواهي؟ گفتم: از شما چيزي نميخواهم. گفت: من ابوالفضلم. گفتم: ما در وصف شما چيز ديگري را شنيدهايم.
[ صفحه 516]
گفتند: خدا خواسته چنين باشد، اين خواست خدا است.
|