جناب آقاي خورشيدي از سيد بزرگواري نقل کردند: حدود سال 1358 اوائل انقلاب ايران بود [1] ما ميخواستيم به طور دسته جمعي و خانوادگي به ايران بياييم چون زندگي در عراق براي شيعيان ايراني واقعا مشکل بود. گذرنامه پدرم و برادرانم و خواهرانم همه آماده بود ولي من مشکل عجيب داشتم که هر اقدامي براي گذرنامه و خروج از عراق ميکردم برايم خطرناک و محال بود؛ زيرا از يک طرف جواني طلبه و معمم بودم و از طرف ديگر سرباز غايب و از سويي مدارک تحصيلي جديد من هم در دانشگاه بغداد بود زيرا من با اين که سال آخر دانشگاه را طي ميکردم ترک تحصيل نموده و از ترس دولت و حزب بعث عراق مدارک و کارت شناسايي، همه را در پرونده دانشگاهي رها نموده وارد حوزه نجف اشرف شده بودم. بنابراين مرحوم پدرم، که شخصي معروف و سرشناس بود، براي حل مشکل من به شخصي سفارش کرد. [2] مدتي گذشت ولي از کارسازي او خبري نشد، خانواده ما هم در وضعيتي مخوف و وحشتبار از ظلم بعثيها و خودم هم در
[ صفحه 497]
حالتي نگران کننده به سر ميبردم. حدود شش ماه از خانه بيرون نيامدم؛ فقط گاهي نيمه شب از خانهمان که نزديکي قبر جناب ميثم تمار (رضوان الله عليه) در کوفه بود به مسجد کوفه ميرفتم و اعمال و زيارت به جا آورده دوباره به خانه برميگشتم.
براي نجات از اين گرفتاري عجيب، متوسل به ذکر برائت از دشمنان اهلبيت شدم. خلاصه بارها اين ذکر را ختم کرديم. يک روز پدر مرحوم ما به خانه آمد و گفت: فلاني (يعني همان شخص مرتبط با بعثيها که پارتي بازي کرد و از مدتي قبل پدرم از او تقاضا کارسازي کرده بود.) مرا ديد و گفت: فلاني، بچههاي شما مشغول چه ذکري هستند که چند شب است خواب را بر من حرام کردند؟ گفتم: چه طور؟ گفت: الآن چند شب است تا ميخواهم بخوابم حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) را ميبينم که با شمشيري در دست غضبناک به من ميفرمايد: چرا کار بچههاي آن سيد را درست نميکني؟ بنابراين، هر طوري که هست کار پسرت را درست ميکنم.
پس از چند روز همان واسطه آمد و گذرنامه جعلي که با عکس من ولي اسم يکي از برادران من که از من بزرگتر بود را به پدرم داد و گفت: کار خروج پسرت در درست شد و نگراني رفتن به ايران برطرف شده است.
پدرم گفت: ميترسم چون مدارک او در دانشگاه مانده است و قطعا حزب بعث متوجه ميشود گفت: آن را هم درست ميکنم.
دوباره آمد که با رئيس امنيت پرواز فرودگاه بغداد که ارمني است صحبت کردم و کار پرواز هم درست شده است. به برکت آن ذکر مخصوص و سفارش قمر بنيهاشم (عليهالسلام) ما اعضاي خانواده وارد فرودگاه بغداد شده با اين که همه براي من مضطرب بودند. ولي با کمال تعجب ديدم رئيس امنيت پرواز آمد و
[ صفحه 498]
اسم مرا پرسيد و مرا همراه خودش برد و از دو غرفهاي که بايد گذرنامه آخرين مهرهاي خروجي را بخورد به اجبار و فحشي که به مأمور مهر زدن داد مرا عبور داد، وارد هواپيما شدم. وقتي خودم را داخل هواپيماي ايراني که اتفاقا سفير ايران در عراق هم داخل آن بود ديدم باورم نميشد و از خوشحالي فرياد زدم:
«افلح من صل علي محمد و آل محمد» خداوند صلوات فرستنده را بيامرزد.
يا کاشف الکرب عن وجه اخيک الحسين (عليهالسلام) اکشف کربي به حق اخيک الحسين (عليهالسلام)
ارادتمند - محمدرضا خورشيدي
20 رجب 1424
|