اتومبيل اورژانس آژيرکشان و به سرعت وارد حياط بيمارستان شد. لحظاتي بعد، برانکار چرخدار از پشت اتومبيل به کف حياط منتقل شد و چند نفر، شتابان برانکار را به قسمت پايين اورژانس بيمارستان هدايت کردند. مصدوم پسر بچه‏اي شش هفت ساله بود که سر تا پا غرق در خون بود و هيچ حرکتي از خود نشان نمي‏داد. در همان چند لحظه، هر کس که مصدوم را ديد، با اندوه و تأثر تمام زير لب زمزمه مي‏کرد: خدا به پدر و مادرش رحم کند. امکان ندارد که اين بچه معصوم زنده از بيمارستان خارج شود. هنوز دقايقي نگذشته بود که چند نفر، سراسيمه و بر سر و صورت زنان، وارد بيمارستان شده و سراغ پسر بچه را گرفتند. در ميان آن عده زن و مردي جوان، بيش از همه از خود نگراني نشان مي‏دادن که بعد معلوم شد که پدر و مادر مصدوم هستند. يکي از پزشکان اتاق عمل گفت: کودک به شدت صدمه ديده و خونريزي داخلي دارد. فقط با توکل به خدا او [ صفحه 491] را تحت عمل قرار مي‏دهيم، چرا که زنده ماندنش به دست پروردگار است! و اين حرف يعني اين که مصدوم در چند قدمي مرگ قرار دارد و به جز معجزه به چيز ديگري نبايد دل بست. زن و مرد جواني که گويي فکرشان تازه به کار افتاده و به عمق فاجعه پي برده‏اند. بي‏توجه به اطراف، بناي گريه و زاري گذاشتند. در همان گير و دار، ناگهان زن جوان فرياد کشيد: يا ابوالفضل العباس (عليه‏السلام)... پسرم را به تو سپردم. يا سقاي کربلا خودت نزد پروردگار شفيع فرزندم باش. جدايي از عباس هفت ساله‏ام خيلي زود است. اي علمدار حسين، نگذار داغ تنها پسرم، تا ابد بر دلم بماند. و تا ساعتي اين ناله و ارتباط پرشور ادامه داشت. زن جوان، در همين مدت، بارها و بارها نام حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) را بر زبان راند، خواستار نجات فرزندش شده بود. تا اينکه، بالاخره بعد از دو سه ساعت، معلوم شد که معجزه‏اي باورنکردني به وقوع پيوسته و کودک مصدوم، خطر مرگ را پشت سر گذاشته است. همان لحظه پدر و مادر مصدوم، اشک ريزان اما شادمان، به بيرون بيمارستان دويد و خيلي زود با چند جعبه شيريني بازگشت. او با کمک همسرش، راه افتاد تا بين تمام کساني که در آنجا جاضر بودند، شيريني پخش کنند. مرد از يک سو، و زن نيز از سويي ديگر روانه شدند. زن جوان در حال تمام کردن جعبه شيريني خود بود که مقابل زن و مردي مغموم و دل گرفته قرار گرفت، اما زن به لحني متأثر و محزون گفت: قبل از برداشتن شيريني مي‏توانم خواهش کنم براي پسر من هم دعا کنيد! زن جوان با تعجب به او خيره شد و گفت: چرا خودتان اين کار را نمي‏کنيد؟ [ صفحه 492] زن با لحن محزون و گرفته‏اي گفت: چند وقتي است که پسر چهار ساله‏ام در اينجا بستري است. دريچه‏هاي قلبش به طور ناگهاني دچار نارسايي شده‏اند. دکترها گفته‏اند که چيزي از عمر پسرمان باقي نمانده است. به همين خاطر، ما هر روز از صبح تا شب به اينجا مي‏آييم تا ببينيم او چه وقت مي‏ميرد. حالا... مي‏خواهم از شما که از ته دل دعا مي‏کنيد خواهش کنم که.. زن جواني که بي‏اختيار دوباره به گريه افتاده بود گفت: فقط کافي است شما هم از ته دل خدا را صدا بزنيد. با جان و وجودتان صدايش کنيد و شفاي پسرتان را بخواهيد و حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) شفاعت شما را بکند. خدا حتما جوابتان را مي‏دهد. من هم کنار شما مي‏مانم و اگر لياقتش را داشته باشم، براي پسرتان دعا مي‏کنم. لحظاتي بعد زن به سادگي زمزمه کرد: يا آقا ابوالفضل (عليه‏السلام)...اي آقاي خوب و مهرباني که مي‏تواني شفيع بندگان باشي. پسر ما را هم از اين بيماري خلاص کن و او را به آغوشمان برگردان... زن جوان که با حيرت و تعجب، نگاهش را به زن دوخته بود، نمي‏دانست چه بگويد. او، در دل با خود انديشيد، خداي بزرگ تو را به جلال و شکوهت، کاري کن که من امروز دومين معجزه را هم شاهد باشم. يا سقاي تشنه لب، شفاعت کن تا فرزند اين زن و مرد نجات پيدا کند. و آن روز هنگام غروب، درست هنگامي که صداي روح‏بخش مؤذن در فضاي شهر پيچيد، خبري شادي بخش به گوش رسيد: کودک چهار ساله پس از يک هفته بيهوشي و تحت مراقبت بودن، چشم‏هايش را گشوده و سراغ پدر و مادرش را گرفته است. در آن غروب زيبا و در همان بيمارستان، زن و مرد با [ صفحه 493] شادماني، دومين سري شيريني را بين مردم پخش کردند. [1] .

[1] مجله خانواده شماره 262، ص 20.