دومين روز از شهريور ماه 1377 است. با اينکه مرداد ماه به پايان رسيده و دومين روز شهريور طي ميشود، هنوز از شدت گرماي هوا کاسته نشده است. خانه دو طبقه آقاي علوي، مثل همه خانههاي محله در سکوت، استراحت نيم روزي فرو رفته است. اما اين سکوت، مثل هر روز دوام چند ساعته ندارد. چرا که صداي دختر خانواده از طبقه دوم، تمام فضاي خانه را پر ميکند:
- مادر، به دادم برس، اميرحسين... امير هشت ماههام... دارد...
آقاي علوي، هراسان از جايش بر ميخيزد و به همسرش ميگويد:
- خانم، زحمت بکش برو و بالا ببين چه خبر شده! نکند براي نوه کوچولويمان اتفاقي افتاده باشد!؟
خانم علوي، با شتاب پلههاي ساختمان را دو تا يکي ميکند و خودش را به طبقه دوم ميرساند. دختر جوانش سراسيمه و با چهرهاي رنگ پريده، بيجهت به اين سو و آن سو ميدود.
خانم علوي بدون معطلي خودش را به اميرحسين ميرساند. کودک از رمق افتاده و انگار کمترين حسي حتي براي گريه کردن ندارد. زن ميانسال که تجربه بيشتري در اين زمينهها دارد، بلافاصله کودک را در آغوش ميگيرد و راه ميافتد تا او را به بيمارستان برساند. در بخش اورژانس، کودک را بستري ميکنند و او تحتنظر چند پزشک قرار ميگيرد. پس از 24 ساعت کودک چشمهايش را
[ صفحه 482]
باز ميکند و لبهاي کوچکش را به گل لبخند باز ميکند. خوشحالي پدربزرگ و مادربزرگ با دختر و دامادشان، قابل توصيف نيست. نزديک غروب پزشکي که بيشترين تلاش را براي بهبودي کودک به کار برده، به آنها نويد ميدهد:
- حالا ديگر ميتوانيد کودکتان را به خانه ببريد. فقط مراقب باشيد دماي خانه به يک ميزان باشد.
چند روز بعد، دو ساعتي از ظهر گذشت که آقاي علوي هوس ميکند اميرحسين را روي پاهايش بخواباند. بنابراين کودک را با مهر و محبت تمام در آغوش ميگيرد. تشکچه و بالش اميرحسين را روي پاهايش پهن ميکند و کودک را ميخواباند. پدربزرگ، لالايي گويان پاهايش را تکان ميدهد و نگاهش را همراه با لذت، به صورت کودک ميدوزد. در همين لحظات مادربزرگ هم وارد اتاق ميشود و ناخودآگاه به طرف نوهشان ميرود. او با دقت به چهره کودک، ناگهان با ناراحتي فرياد ميزند:
- اين بچه که حال طبيعي ندارد!
حدس مادربزرگ کاملا درست است. اميرحسين دارد از دست ميرود چرا که ضربان قلبش لحظه به لحظه ضعيفتر ميشود. براي دومين بار، پزشکان و پرستاران بخش اورژانس، بسيج ميشوند تا مانع جدايي کودک و زندگي بشوند، اما گويي به هيچ وجه به تلاش اطرافيانش پاسخ مثبتي نميدهد. کودک مشکوک به ذاتالريه شده است و اگر اين وضع به همين صورت ادامه پيدا کند ممکن است تا ساعتي ديگر او زنده نماند. جنب و جوش غريبي به چشم ميخورد، همه تلاش ميکنند تا کودک را از خطر مرگ نجات بدهد؛ اما اميرحسين پس از چند لرزش خفيف يکباره به حال اغماء ميافتد و سپس در کما فرو ميرود.
مادربزرگ طاقت ماندن در آنجا را ندارد و نميخواهد هر لحظه خبري بدتر
[ صفحه 483]
از لحظات پيش بشنود. به همين خاطر ساختمان را ترک ميکند و به خانه پناه ميبرد؛ دور از چشم ديگران، چون مرغي سرکنده به خاک ميافتد و به خود ميپيچد. او ناله ميکند مويه ميزند.
- يا خانم فاطمه زهرا (سلام الله عليها)... يا ابوالفضل... شما را به جان رسول الله... شما را به عصمت و طهارتتان قسم ميدهم که طفل معصوم ما را نجات بدهيد. اين تنها نوه ما را که همه عشق و اميدمان به او است. به ما برگردانيد.... اي خداي بزرگ تو را به مقدسات عالم، تو را به جان عزيزانت؛ سيدالشهدا و بقيه معصومين، اميرحسين را به عشق شهيد کربلا حسين مظلوم به ما برگردان.
چند روز به همين منوال سپري ميشود. همه دست به دعا برداشته و چشم به لطف الهي دوختهاند. خانم علوي دعاي توسل نذر ميکند و مشغول خواندن ميشود. او به حال عجيبي فرو رفته است، طوري که انگار ديگر خودش را همه نميشناسد. دامادشان، با لحني سراپا ذوق و شوق، چندين بار او را صدا ميکند، اما خانم علوي نميشنود. بالاخره، مرد جوان شانههاي مادرزنش را ميگيرد و با صداي هيجانآلود فرياد ميزند:
- مادر... معجزه شد.... معجزه... اميرحسين به هوش آمده است.
خانم علوي ابتدا گيج و منگ به چهره دامادشان خيره ميشود و زماني که به مفهوم حرفهاي او پي ميبرد، با سرعت و شتابي که از او بعيد است، به طرف ساختمان بيمارستان ميدود. [1] .
[ صفحه 484]
|