جناب حجةالاسلام و المسلمين حامي و مروج مکتب محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله آقاي حاج شيخ محمد باقر انصاري زنجاني خوئيني دامت برکاته از اين عالم و نويسنده تشکر و سپاسگذاري مي‏شود؛ دو کرامت به دفتر انتشارات مکتب الحسين (عليه‏السلام) فرستاده‏اند: نوزاد، جاني در بدن ندارد! آقاي ثابت و همسرش، پنج سال قبل با هم ازدواج کرده بودند. در اين مدت آنها در کمال سعادت و خوشبختي، روزهاي دل‏انگيزي را پشت سر گذاشته بودند، اما يک موضوع موجب غم و اندوه زن و شوهر جوان بود، اينکه انگار قرار نبود آنها بچه‏دار بشوند. هر چند آقاي ثابت از اين بابت چيزي به زبان نمي‏آورد اما همسرش احساس مي‏کرد که او هم دوست دارد صداي گريه کودکي، زير سقف خانه‏شان بپيچد و او طعم پدر شدن را بچشد. خود خانم ثابت هم آرزو مي‏کرد که گرماي فرزندي را در آغوشش احساس کند، به خصوص اين که پدر و مادرش لحظه شماري مي‏کردند تا فرزندي دختر خود را ببينند. طي اين سال‏ها، زن و شوهر جوان، به چندين پزشک متخصص مراجعه کرده بودند. پزشکان، همگي متفق القول بودند که هيچ مشکلي در ميان نيست، بنابراين آنها مي‏توانستند اميدوار باشند که بالاخره روزي صاحب فرزند هم مي‏شوند. آن روز غروب روز تاسوعا بود که زن و شوهر جوان از خانه خارج شدند تا در [ صفحه 479] عزاداري سالار شهيدان شرکت کنند. همين که سينه‏زنان تکيه محله به راه مي‏افتادند مرد جوان در صف آنان قرار گرفت و همسرش نيز به دنبال آنان به راه افتاد. آن شب زن جوان براي مظلوميت و شهادت کربلائيان، اشک مي‏ريخت و از ته دل ناله سر داد تا اين که در لحظه‏اي به طور ناخودآگاه از دل گذراند؛ يا امام حسين (عليه‏السلام) تو را به جان علي اصغر شيرخواره‏ات، سبب‏ساز شو که من صاحب فرزندي بشوم. اگر دختر بود نامش را زينب و اگر پسر بود قول مي‏دهم که علي اصغر بگذارم. خواسته زن جوان که با سوز دل همراه بود اجابت شد و چند ماه بعد، خبر باردار شدن او، شادماني عجيبي را بين افراد و خانواده به وجود آورد. همه افراد فاميل، به خصوص آقاي ثابت، روز شماري و هفته شماري مي‏کردند تا زمان موعود فرا برسد و مسافر تازه، قدم به اين دنيا بگذارد. حدود نه 9 ماه پس از آن، دقيقا شب عاشوراي حسيني بود که زمان فارغ شدن زن جوان فرا رسيد. نزديکان بلافاصله او را به بيمارستان رساندند. حالا ديگر همه مي‏دانستند که خانم ثابت تا ساعاتي ديگر صاحب پسري مي‏شود به نام علي اصغر... دقايق و ساعات تاريک شب، به دنبال هم سپري مي‏شدند. بالاخره سپيده صبح از راه رسيد. در تمام اين ساعات آقاي ثابت و چند تن از نزديکان، مدام قدم زده و به اين سو و آن سو مي‏رفتند. در هواي نقره‏اي رنگ، پزشک ماما با نوعي اضطراب و نگراني بيرون آمد. آقاي ثابت با دلشوره به طرفش دويد و از او پرسيد: - خانم دکتر چه خبر؟ [ صفحه 480] - متأسفانه بند ناف به گلوي نوزاد پيچيده و متخصص بيهوشي هم نداريم که بتوانيم با عمل جراحي، کودک را به دنيا بياوريم. همين حالا با پزشک بيهوشي تماس گرفتم که هر چه زودتر خودش را به اين جا برساند دقايقي بعد، پزشک بيهوشي از راه سيد و با عجله به گروهي که بالاي سر زن جوان بودند پيوست. با عمل جراحي، کودک به دنيا آمد، اما نه جاني در بدن داشت و نه نفسي در دهان! نوزاد در حال از دست رفتن بود و از کسي هم کاري برنمي‏آمد. همين موجب شد که صداي شيون و ناله اطرافيان از سينه‏ها بيرون بريزد: - يا ابوالفضل.... يا سقاي کودکان کربلا... خودت به فرياد برس... - يا امام حسين (عليه‏السلام)... تو رابه معصوميت و مظلوميت علي اصغر تشنه لب، علي اصغر ما را به ما برگردان... - يا قمر بني‏هاشم، تو را به دست‏هاي بريده‏ات، کاري کن که اين طفل معصوم از ما نبرد... اما، نگار هيچ اميدي نبود، چون از طرف هيچ يک از کساني که بالاي سر نوزاد بودند، خبر خوشحال کننده‏اي نمي‏رسيد. در لحظاتي که همه حاضر مي‏شدند تا خبر از دست رفتن کودک را به سايرين هم برسانند، ناگهان گريه ضعيف کودکي به گوش رسيد. اين علي اصغر بود که گريه مي‏کرد و مژده سلامتي‏اش را مي‏داد. پزشکان و کارکنان بيمارستان که با حيرت به هم نگاه مي‏کردند، چيزي نمي‏توانستند بگويند جز اين که‏ [ صفحه 481] «نجات کودک، فقط يک معجزه الهي است.» [1] .

[1] مجله خانواده. شماره 255. ص 20.