آيت الله حاج شيخ محمد تقي الفقيه العاملي که از علماي بزرگ جبل آمل و از شخصيت‏هاي برجسته آن سامان است. در کتاب حجر و طين چنين نقل مي‏کند: عنايتي از حضرت ابوالفضل العباس (عليه‏السلام) در سال 1949 ميلادي به قصد زيارت مرحوم پدر که محل اقامتگاهش در منطقه برج ابي‏حيدر بود. همچنان که به مسيرم ادامه مي‏دادم متوجه شدم به آقاي حاج محمود الشوکي در حال رفتن به سوي منزل خود در مصطبه سر دروازه روبه‏روي منزل مرحوم پدرم طرف مغربي خانه پدرم بود. سلام کرد. ضمن احوال‏پرسي ديدم مقدار زيادي دارو برداشته، گفتم: [ صفحه 466] اينها چيست؟ گفت: دارو. گفتم: براي چه؟ گفت: مرض «ريو» يک نوع بيماري که ريه انسان دچار چرک مي‏شود. شيخ محمد تقي مي‏گويد: من در آن وقت مرض ريو تشخيص نمي‏دادم و ايشان چگونگي آن توصيف نمود، و گفت: کار من با اين مرض سازش ندارد؛ زيرا کار من خريد و فروش اجناس کهنه و نو است و طبيب دستور داده از کارم دست بکشم و گفت: شما چنان که به دستور من عمل نکني مي‏ميري و خودت از حال خودت بي‏خبري. سينه‏ام به تنگ آمد، زيرا وجود آقاي حاج محمود شوکيني بسيار بر من عزيز و باارزش بود اما به ناچار از همديگر جدا شديم و خداحافظي نموديم و من به عراق رفتم و ديگر او را نديدم. عادت ايشان اين بود هميشه از طريق نامه احوال‏پرسي مي‏نمود و گاهي حقوق شرعي براي من مي‏فرستاد، و چون مدت مفارقت ما به طول انجاميد و من گمان به مرگ مي‏بردم به سبب آن که هيچ گونه خبري از او نداشتم و نخواستم در اين زمينه سئوالي کنم که عواطف اقوام و اقارب ايشان را برانگيزم تا پس از مراجعت از عراق در 1964 ميلادي در حالي که در منطقه (شياح) در ساختمان تگجي روبه‏روي داروخانه آمل جايگاه معروفي است سکونت نمودم. يک روز همچنان در مقام ساختمان مذکور ايستاده بودم، ديدم ماشيني ايستاده و مردي شبيه به آقاي حاج محمود شوکتي از ماشين پياده شد و خانمي او را همراهي مي‏نمود و رفت به سوي دکان قصابي که براي همان ساختمان بود. در اين هنگام ما به يکديگر خيره شديم. در اين هنگام به سوي من آمد و گفت: تو را قسم مي‏دهم آيا شما آقاي شيخ محمد تقي نيستي؟ من هم گفتم: آيا شما هم حاج محمود شوکتي نيستي؟ آن گاه دست به گردن هم انداخته و صميمانه همديگر را دربرگرفتيم. سپس‏ [ صفحه 467] ايشان را به محل سکونت خود که در ساختمان بود دعوت کردم و ايشان هم پذيرفتند. به اتفاق همسرشان حاجيه خانم شمس که از خانواده سادات بدرالدين بود به منزل من آمدند. پس از آن نشستند من دچار پشيماني شدم زيرا مي‏دانستم مرض ايشان سنگين و هر لحظه او را تهديد به مرگ مي‏کند و خودم را ملامت مي‏کردم که چرا او را به زحمت انداختم، و پس از صرف غذا به حال او دقت مي‏کردم و متحير مانده بودم زيرا دقت کرده بودم و ديدم که حال او بسيار طبيعي و عادي است و نفس کشيدن او نيز معمولي بود. به او گفتم: در گذشته از بيماري «ريو» ناراحت بودي؟ و اکنون گويا برطرف شده و شما را به خير و خوبي مي‏بينم آيا دارويي استفاده نموديد تا به ديگران هم بگويم استفاده کنند!؟ چون کساني که به اين بيماري مبتلا مي‏باشند که هنوز دارويي پيدا نکرده‏اند. گفت: اين دارو بسيار گران است. گفتم: کساني هستند که هر چند اين دارو گران باشد آن را بخرند. و در نزديکي ما در منطقه حايص شخصي به نام حاج اسعد ناصر که سخت دچار همين ناراحتي است و فرزندانش در کشورهاي ليبريا سرگرم جستجوي دارو است و پول‏هاي فراواني در اين زمينه صرف نموده‏اند و هيچ نتيجه‏اي نگرفتند. سپس خود چنين جريان را نقل کرد: هنگامي که من به شدت به اين بيماري مبتلا بودم نزد پزشک متخصص به نام آقاي دکتر بهجت ميرزا، آزمايش انجام دادم و ايشان گفت: شما هيچ بيماري نداري! چه کار کردي؟ من در جواب گفتم: دارو مصرف کردم. گفت: لطفا بگو چه دارويي مصرف کردي تا ديگران هم با مصرف اين دارو بهبودي پيدا کنند و در اين زمينه خيلي گفتگو نمود، تا من را وادار به گفتن کرد. [ صفحه 468] و من جريان را نقل کردم. وقتي شنيد گفت: خدا بر هر چيز قادر است. آقاي حاج محمود شوکي مي‏گويد: روز عاشورا در نبطيه بوديم و خطيب توانا، علامه حاج شيخ محمد صادق، درباره حضرت ابوالفضل العباس (عليه‏السلام) چون روز هشتم ماه محرم بود و ايشان از اهميت و عظمت قمر بني‏هاشم (عليه‏السلام) در نزد اهل‏بيت عصمت و طهارت مي‏گفت، تا آن که اشک از چشمان سرازير شد، آن گاه خطيب نام برده گفت: امروز روز ابوالفضل است و حضرت عباس باب الحوائج مي‏باشد، هر کس حاجتي دارد بخواهد. من حالم به شدت منقلب شد و گريه کردم و گفتم: يا ابوالفضل امروز به نام شما ناميده شده و اين بيماري بر من گران است و هم چنين به افراد خانواده از خدا بخواه يا من را بميران و يا شفا بده و عافيت مرحمت فرمايد. و زياد التماس نمودم و خدا را قسم دادم به برکت قمر بني‏هاشم (عليه‏السلام). مجلس پايان يافت و من به سوي منزل با حال ناتواني به راه افتادم. صبح سرفه شديد مرا فرا گرفت و از سينه‏ام بلغم سختي فرو ريخت که گويا روده‏هايم از هم پاشيد و آن چنان بلغم به صورت دايره مانند سعي کردم ببينم که در ميان بلغم‏ها چيست که متوجه سه بسته سفت و سخت شدم که از هم پاشيده نمي‏شد و همچنان در حال ترس و اضطراب به سر مي‏بردم که مبادا چنين حالتي دوباره به من دست بدهد. تا اين که فردا هم مثل روز قبل همين حالت به من دست داد و سرفه شديد کردم و باز بلغم از سينه‏ام خارج شد. اما اين دفعه کمتر از روز گذشته بود. بعد از آن ديگر احساس راحتي مي‏کردم. سپس نزد پزشکم رفتم و چون محمد پسرم داماد پزشک معالجم [آقاي بهجت [ صفحه 469] ميرزا] بود، پس از معاينه من گفت: بيماري ريو شما برطرف شده است. گفتند: آيا دارويي مصرف نموده‏ايد؟ داستان را براي ايشان نقل کردم و گفتم که از اعجاز حضرت قمر بني‏هاشم ابوالفضل العباس (عليه‏السلام) شفا يافتم.