دو يا سه روز به تيرماه سال مانده بود. شب هنگام در عالم رؤيا يکي از بستگان را که سالهاي پيش از دنيا رفته است ديدم. آن مرحوم خيلي اصرار ميکرد و ميگفت: برو روستا. بعد از اصرار زياد من گفتم: بيا با هم برويم. در عالم خواب با هم به روستا رفتيم. در روستا با هم نشسته بوديم، يک مرتبه من ديدم رختخوابها روي هم ميريزند و ظروف از تاقچهها ميريزند و نگاه کردم.
آن مرحوم را ديدم لبهايش ميلرزيد. با تعجب و بهتزده سخناني ميگفت که مفهوم من نميشود. بعد چندين مرتبه به من گفت: کار خوبي کردي به روستا آمدي. از خواب بيدار شدم، در فکر فرو رفتم که شايد اتفاقي افتاده باشد. روز بعدش مسافرت کردم به همان روستا، شب اول تيرماه بود. بعد از شبنشيني خوابيدم و بعد از پايان شب براي نماز صبح بيدار شديم و نماز خوانديم و بعد از نماز در حال دراز کش بوديم، آفتاب هم بالا آمده بود و بين خواب و بيداري بودم. ناگهان پرتاب شدم به بالا و دانستم که زمين لرزه است و فرياد زدم که زودتر بچهها را بريزيد بيرون.
بالاخره خيلي از ساختمانها خراب شد و پي در پي پس لرزه ميآمد و مردم به شدت در اضطراب بودند. و فرياد «واحسينا» ميکشيدند و از زير خاک مانده
[ صفحه 444]
ها، خبر ميرسيد و خبر آوردند که شخصي به نام غيبعلي زير آوار مانده است. مردم براي نجات وي رفتند، ما هم رفتيم. همين که رسيديم آن جا من ديدم همان جا که خواب ميديدم رختخوابها روي هم ميريخت، همان جا است. خلاصه کلام؛ آن بنده خدا را از زير خاکها درآوردند و به بيمارستان بردند. بعد از چند روز، يک شب بعد از نماز مغرب و عشا ديدمش، احوالش را جويا شدم و گفتم: زنده ماندم جناب عالي حقا که معجزه است. ايشان فرمود: بلي که معجزه بوده است. و گفت: وقتي که زير خاک بودم شخصي خوشسيما با محاسن سياه بالاي سرم نشسته بود و به من ميگفت: هيچ نترس من اينجا هستم، چيزي بر تو نميشود. بعد من از ايشان پرسيدم: آيا ندانستي آن شخص چه کسي بود؟ گفت: چرا دانستم.
گفتم: که بود؟ گفت: حضرت قمر بنيهاشم ابوالفضل العباس (عليهالسلام)
الاحقر ابوالحسن ابراهيمي
|