عمليات والفجر 4 بود در منطقه پنجوين عراق که جنگلي بود. گردانها بر تپههايي که به نام نامي پنج تن آل عبا نامگذاري شده بود، مستقر شده، پدافند کردند. آتش دشمن از هوا و زمين بسيار سنگين بود، حتي نماز صبح را نشسته به چکمه تيمم خوانديم.
بنده علاوه بر اين که طلبگي و تبليغ را انجام ميدادم امدادگر نيز بودم و مجروحان را پانسمان ميکردم. وقتي آفتاب بالا آمد تير و ترکش مثل باران ميباريد. به دلايلي قرار شد عقبنشيني کنيم. در شب عمليات هر کسي ذکري و وردي داشت، يکي سوره واقعه ميخواند، ديگري يس، يکي آيهي الکرسي، يکي انا جعلنا، يکي ميگفت: يا حسين، با ابوالفضل منطقه جنگي بود و داراي تپههايي با فراز و نشيب زياد. دشمن آن قدر نزديک شده و محاصره را تنگ کرده بود که آنها پايين تپهها و ما بالاي تپهها که اگر کسي از بالاي تپه سر ميخورد چون يکپارچه شن و ماسه بود و ميرفت تا پايين و دشمن او را به راحتي دستگير و اسير ميکرد. من به جهت اين که کسي اسير دشمن نشود بلند فرياد ميزدم: بچهها در عقبنشيني کسي جا نماند که يکدفعه پايم سر خورد وشن و ماسه مرا مي
[ صفحه 438]
برد پايين. با خود ميگفتم: «الآن اسير دشمن ميشود»
همينطور که به طرف پايين ميرفتم به بوته کوچکي برخوردم، به حکم الغريق يتشبث بکل حشيش (غريق شونده ممکن است براي نجات به هر علفي هم چنگ بزند.) چنگ زدن من هم به آن بوته به ظاهر خندهدار بود ولي اين چنگ زدن با ذکر «يا ابوالفضل» همراه شد. ناخودآگاه فرياد زدم «يا ابوالفضل» کأنه آن بوته ستوني استوار شد. يکي دو قدمي، خود را به بالا کشيدم و دست را رساندم به ريشه درختي که از شن و ماسه بيرون زده بود تا نجات يافتم. اين جريان را در خانه نقل کرده بودم. هر گاه براي رفع مشکلات به پدرم ميگفتم برايم دعا کن ميگفت: نگران نباش، همان کسي که تو را در جبهه نجات داد حالا هم عنايت ميکند. آري رشته محبت ابوالفضل العباس (عليهالسلام) و مادرش حضرت زهرا (سلام الله عليها) حبل متيني است که در دنيا و آخرت باعث نجات متمسکان به آن ميباشد.
|