جناب حجةالاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ علي رباني نويسنده محترم کتاب ارزشمند چهره درخشان قمر بني‏هاشم (عليه‏السلام) سلام عليکم. اينجانب رامين بزدوده دبير آموزش و پرورش ناحيه قرچک که اينک در مرکز پيش‏دانشگاهي يادگار امام (ره) به تدريس اشتغال دارم. کتاب ارزشمندتان را که تا کنون سه مجلد آن چاپ شده است مطالعه نموده و بهره فراوان معنوي و عرفاني از آنها برده‏ام که در همين جا از زحمات بي شائبه و مخلصانه شما در تأليف اين اثر ارزشمند تقدير و قدرداني مي‏کنم، و توفيقات بيشتر شما را در اين خدمت خالصانه به درگاه ائمه اطهار خواستارم. اما غرض از مزاحمت اين بود که اينجانب در مطالعات خويش کرامتي عجيب از حضرت عباس (عليه‏السلام) و ابا عبدالله الحسين (عليه‏السلام) خواندم که هم اکنون با ذکر سند کرامت آن را براي جناب‏عالي نقل مي‏کنم تا در صورت صلاحديد از آن استفاده کنيد. شايان ذکر است که کرامت زير به صورت شعر ترکي بود که حقير آن را به فارسي ترجمه نمودم: مرد آهنگري در شهر کوفه زندگي مي‏کرد که به اهل‏بيت (عليه‏السلام) علاقه خاصي داشت و حاجتي داشت که با خود گفت بهتر است حاجت خود را از سرور شهيدان حضرت اباعبدالله (عليه‏السلام) بخواهم. زيرا اين خانواده، بسيار شريف و با کرامت هستند و کسي را از در خود نااميد برنمي‏گردانند. مرد [ صفحه 433] آهنگر عزم سفر به مدينه کرد و هنگامي که به کوچه بني‏هاشم رسيد در خانه ارباب با کرامت خود را زد و مردي رشيد و زيبا که چهره‏اش چون ماه مي‏درخشيد در را به روي او باز کرد. آهنگر مات و مبهوت به او خيره شد و گفت: نام شما چيست؟ آن مرد رشيد گفت: نامم عباس است و خادم الحسين (عليه‏السلام) هستم وقتي حضرت عباس (عليه‏السلام) آن مرد را به حضور ارباب خود برد، مرد آهنگر عرض ارادت و ادب کرد و سلام گفت و سپس حاجت خود را چنين بيان کرد: يا اباعبدالله من داراي همسري هستم و مدت‏ها است که ازدواج کرده‏ايم ولي تاکنون صاحب فرزند نگشته‏ايم. از شما مي‏خواهم که به درگاه خداوند دعا کنيد تا فرزندي به او عطا کند؛ زيرا شما در درگاه الهي صاحب آبرو و عزت هستيد حال آن که من هيچ آبرويي نزد خداوند ندارم. امام حسين (عليه‏السلام) با قلبي شکسته و محزون و چشماني اشکبار حاجت مهمان خود را از خداوند خواست و گفت: «خدايا مرا نزد مهمانم شرمنده مکن؛ زيرا او اين همه راه را به اميد من آمده است.» و در حق آن مرد دعا کرد. مرد آهنگر گفت: مولاي من! اگر خداوند پسري به من عطا کند او را نوکر خادم خود يعني حضرت عباس (عليه‏السلام) مي‏گردانم. حاجت آن مرد همان سال برآورده شد و خداوند پسري به او بخشيد و هفت بهار از سن آن پسر گذشت. سرانجام روزي فرا رسيد که پس از واقعه عاشورا اهل‏بيت امام حسين (عليه‏السلام) را به کوفه وارد کردند. و چون نيزه‏هايي را که سر مطهر شهدا بر بالاي آن بود به حرکت درآوردند. نيزه حضرت عباس (عليه‏السلام) حرکت نکرد. هر چه تلاش کردند که نيزه را حرکت دهند نتوانستن. پس به نزد حضرت زين‏العابدين (عليه‏ [ صفحه 434] السلام) آمدند و ماجرا را با ايشان در ميان نهادند. امام سجاد (عليه‏السلام) فرمودند: نوکري خردسال در کوفه و در ميان مردم است و به همين علت سر عمويم عباس به او خيره است و حرکت نمي‏کند. آن پسر زنجيري در گردن خود داشت که نذر حضرت عباس (عليه‏السلام) بود. قمر بني‏هاشم از بالاي نيزه نگاهي به نوکر کوچک خود انداخت و آن زجير پاره شد و آن پسر به طرف نيزه سر مبارک حضرت عباس (عليه‏السلام) دويد. حضرت زينب کبري (سلام الله عليها) پس از مشاهده اين ماجرا به سر مبارک برادر خود فرمود: «برادر! من نگويم که باب کعبه عشق (زنجير گردن آن پسر) را باز نکن؛ بلکه مي‏گويم: دستان بسته رقيه (سلام الله عليها) را باز کن!» سند کرامت: کتاب صلاة عاشورا نوشته حسين غفاري، صفحه 242، نشر فائزون، چاپ سوم، 1380 رامين بزدوده 6 / 12 / 1380