آقاي مشهدي قهرمان خليلوندي، ساکن قريه مذکور گفتند: در حدود سي سال قبل، شخصي از اهالي روستاي اسکندان برايم نقل کرد: روزي موقع اذان صبح به مسجد حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) آمدم نفس و طمع بر من غالب شد و يک قواره شال که متعلق به مسجد بود برداشتم و با خود بردم. در اثناي راه به محلي رسيدم به نام «قوري دره» و متوجه شدم که زبانم بند آمده و توانايي حرف زدن را ندارم و از سوي ديگر عجايب و غرايبي از قبيل، حيوانات درنده را در سر راه خود ديدم. بنابراين از ترس و وحشت از بردن شال، منصرف گشته و آن را آوردم و در مسجد سر جاي خودش گذاشتم. در اين حال، متوجه شدم که زبانم باز شده است و با خوشحالي به راه خويش ادامه دادم و قسمتي از راه را پيموده بودم که با خود ميانديشيدم و ميگفتم: من خيالاتي شده بودم و در خواب بودم و اين چيزها را که تا حال مشاهده کردهام واقعيت ندارد.
بالاخره برگشتم با آن شال مذبور را از مسجد برداشتم و سوي قريه خويش رهسپار گرديدم. مقداري از راه را رفته بودم. اين بار علاوه بر اين که زبانم بند آمد، بدنم بيحس شد و مانند کسي که سکته کرده از خود بيخود شدم. ديدم که قضيه خيلي جدي است، لذا باز گشته و شال را آوردم و در مسجد جايش گذاشتم و از کرده خويش نادم گرديدم.
|