عبدالرزاق سروري اهل مزار شريف افغانستان و ساکن فعلي آران و بيدگل کاشان، نقل کرد: مرحوم سيد نصرالدين (معروف به سيد طوري) در زمانهاي قبل يکي از درجه دارهاي ارتش پاکستان بود.
[ صفحه 369]
و در اواخر عمر در شهر مزار شريف زندگي ميکرد و داراي حسينيه بود. آن مرحوم گفت:
در زمان مسوليتم در ارتش، عدهاي از شيعيان و عاشقان حضرت ابوالفضل العباس (عليهالسلام)، رهسپار کربلا بودند. سالها بود که چنين آرزويي داشتم، تاب نياوردم و با ماشين ارتش و بدون اجازه از مقامات ارشد، به عشق حضرت ابوالفضل العباس (عليهالسلام) به قصد کربلا و کشور عراق حرکت کردم. چون بدون اجازه حرکت ميکردم، مسير را از راه بيابان انتخاب کردم. در بين راه ماشينم در بين شنها ماند. خيلي ناراحت شدم و گفتم: خدايا در اين بيابان چه کنم؟ در همان حال با دلي سوخته رويم را به جهتي نمودم که احتمال ميدادم حرم حضرت در آن جهت باشد. خطاب به آقا گفتم: يا ابوالفضل العباس، من به پا بوسي ميآمدم؛ حالا اين درست است که در اين بيابان بمانم؟ با ناراحتي شديدي در فکر فرو رفتم. ناگهان متوجه شدم از گوشه بيابان مردي عرب، سوار بر اسب به طرف من ميآيد تا نزديکم رسيد فرمود: «سيد نصرالدين، سلام عليکم» جواب دادم. او افزود: در اين بيابان چه ميکني؟ گفتم: دست از سر من برداريد و تنهايم بگذاريد. مرد عرب گفت: سيد نصرالدين بيا و برو پشت فرمان. با اصرار زياد به پشت فرمان رفتم. از آينه ماشين به او نگاه ميکردم. ديدم به ماشينم تکاني داد و ماشين از بين شنها خارج شد. تا آن لحظه اصلا به ذهنم نرسيد که او کيست؟ و چه طور نام مرا ميدانست و...
وقتي فهميدم که آن آقا، حضرت ابوالفضل است، خودم را از پشت فرمان به پايين انداختم تا آقا را زيارت بکنم، اما کسي را نديدم. مرحوم سيد نصرالدين در حال صحبت کردن اشکهايش جاري ميشد و ميگفت: من آقايم را نشناختم.
[ صفحه 370]
|