همسر مؤمن و محترمه حجةالاسلام جناب آقاي... که اينجانب ساليان زيادي است از نزديک مراتب تدين و ارادت و عشق اين خانواده را به ساحت مقدس اهلبيت عليهمالسلام شاهد و مطلع هستم. علاوه بر اين، يکي از افتخارات اين دو نوکر اهلبيت در اين است که سرپرستي و اداره جلسات مذهبي را هم به عهده دارند.
اين زن متدين در مجلسي به مناسبتي اين کرامت حضرت ابوالفضل (عليهالسلام) را براي خانواده حقير نقل کرد و ايشان براي من بازگو نمود. پس از چند ماه براي تأکيد مطلب به همسرم گفتم: دوباره از ايشان جريان کرامت را سؤال
[ صفحه 347]
کند و بعد از اين که براي بار دوم کرامت را نقل کرد مضمون آن را مينگارم:
در تابستان 1381 در ايام فاطميه (1423 قمري) پس از عمري آرزو، زيارت کربلاي معلي نصيب ما شد. از شهرستان بابل به ما اطلاع دادند که تاريخ حرکت به کربلا هفته آينده است. قرار بود من و شوهر و عدهاي از بستگان و آشنايان در اين کاروان باشيم و ما هم مشتاقانه آماده مقدمات سفر بوديم که در همان روزها يک روز خوابيده بودم که نوه دختريام در حال بازي و دويدن روي دستم افتاد و من با احساس درد در ناحيه مفصل مرفق بيدار شدم. به خانم شکستهبند قديمي مراجعه کردم و او با معالجه و مرهم گذاردن و بستن دست مرا مرخص کرد ولي با گذشت هر ساعت درد شديدتر ميشد و کم کم ورم دست بيشتر شد. ديگر دستم با پارچهاي به گردنم آويزان بود، نه ميتوانستم با دستم کار کنم نه کارهاي خانه را رسيدگي کنم حتي وضو گرفتن و نماز خواندن برايم بسيار مشکل بود.
بعد از سه روز که ديگر طاقتم تمام شد و از طرفي زمان حرکت سفر به کربلا هم ده سه روز ديگر بود ناچار به خانم دکتر متخصص جراح مراجعه کردم پس از معاينه معلوم شد که خانم شکستهبند استخوان را اشتباهي جا انداخته بود و در اين مدت خون داخل استخوانها رفته است. بنابراين، بايد ابتدا عمل جراحي شده خون را از داخل استخوان بيرون کشيده، بعدا استخوان را جا انداخته و دست را گچ بگيرند. نوبت عکسبرداري و معالجه براي فردا صبح شد.
به خانه آمدم. در آن شب تابستاني اهل خانه در حياط خانه خوابيده بودند ولي من به فکر گرفتاري خودم و وضعيت دستم و سفر کربلا و... به شدت گريه ميکردم و زار ميزدم با امام حسين (عليهالسلام) گرم گفتگو و شکوه و زاري شدم: آقا يعني بعد از عمري آرزوي زيارت تو، اين همه حسرت، چشم انتظاري، خوشحالي باز شدن راه کربلا پس از سي سال، تلاش زياد و اين در و آن در زدن و
[ صفحه 348]
ثبت نام و نوبت و انتظار و تأخير و... حالا همين که اطلاع دادند يک هفته ديگر حرکت است بايد حادثهاي رخ دهد و دستم بشکند و در معالجه اشتباه و... اگر فردا دستم را عمل جراحي کنند و گچ بگيرند: اولا جواب آشنايان و فاميلها را چه بدهم که اگر نزد امام حسين آبرو داشتي دست تو اين طور نميشد. ثانيا خودم با اين دست به گردن آويزان چگونه به زيارت بيايم چگونه زيارت اعمال و عبادت، چگونه نماز بخوانم؟ چگونه وضو بگيرم؟ چطور بيايم و... مرتب گريه ميکردم تا اين که گفتم: پس معلوم است که تو مرا نميخواهي که بيايم حال که اين طور است با دست شکسته نميآيم. و از گريه و خستگي کمکم خوابم برد.
در عالم خواب ديدم در بيروني حياط منزل باز شده صداي سم اسبي ميآيد. در عالم خواب داد زدم: کيستي؟ صدا آمد «من ابوالفضلم، آمدم تو راشفا دهم» که ناگهان ديدم اسبي وارد حياط شده و شخصي مجلل که سرتا پاي بدنش سبز پوش است حتي صورت مقدس نقاب سبز دارد بر آن سوار است. به طرف من آمد و از همان بالاي اسب پارچه سبزي روي دست شکستهام انداخت از سر کتف تا روي انگشتان و با دست مبارک خود روي همان پارچه سبز از بالاي کتف تا سر انگشتان را دست کشيد و فرمود: انشاءالله خوب ميشوي. و بعد تشريف بردند.
ناگهان من از خواب پريدم و بيدار شدم. با خود فکر ميکردم اين چه صحنهاي بود. آيا واقعا عنايت فرمودند؟ آيا ابوالفضل (عليهالسلام) مرا شفا داد. گفتم کنار شير آب بروم، قبلا که نميتوانستم شير را باز کنم. کنار شير آب رفتم، ديدم به راحتي شير را باز کردم با کمال تعجب ديدم دستم بالا و پايين ميرود و اصلا احساس درد ندارد، از خوشحالي دخترم را صدا زدم: «حضرت ابوالفضل مرا
[ صفحه 349]
شفا داد.»
همان نيمه شب به آشپزخانه رفتم مشغول شستن ظرفها شدم دخترم ميگفت: نبايد کار بکني ولي من که به شفا يافتن خودم اطمينان داشتم گفتم: شما چه کار داريد آقا مرا شفا داد. صبح دخترم گفت: براي عکسبرداري و معالجه برويم ولي من فورا نسخه را پاره کردم و گفتم: که وقتي حضرت ابوالفضل العباس فرمودند که خوب ميشوي چرا دوباره به دکتر مراجعه کنم؟
از عنايت باب الحوائج (عليهالسلام) با دست سالم دو سه روز بعد در موعد مقرر با خوشحالي و شادابي به زيارت کربلا مشرف شديم. از آن تاريخ تا کنون که حدود يک سال ميگذرد بدون مراجعه به دکتر و بدون هيچ قرص و دارو بحمدالله مشغول کارهاي روزمره خانه و زندگي ميباشم و کمترين احساس درد هم نکردم.
|