حامي و مروج مکتب اهلبيت عصمت و طهارت (عليهمالسلام) جناب آقاي حجةالاسلام آقاي شيخ محمدرضا خورشيدي، طي نامهاي به دفتر انتشارات مکتب الحسين (عليهالسلام) چهار کرامت ارسال فرمودهاند که ذيلا ميخوانيد:
1- عبدالعلي ساکن يکي از شهرهاي جنوبي ايران، به شغل ماهيگري و صيادي مشغول است. با اينکه سواد چنداني ندارد وي از مردان خدا و داراي صفاي باطن و مشاهدات عجيب، در همه حالات متوسل به حضرت قمر بنيهاشم (عليه
[ صفحه 344]
السلام) و مشغول عنايات صاحب الزمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) است. کرامت ذيل يعني عنايت حضرت قمر بنيهاشم عليهالسلام به آقاي عبدالعلي را قبلا از يکي از بزرگواران شنيده بودم و خوشبختانه بعدا در مجلسي معنوي آن را از زبان خود آقاي عبدالعلي شنيدم که مضمون آن را نقل ميکنم:
شبي از شبهاي دهه محرم مردم محل از من خواستند که آشپزي آن را من به عهده بگيرم و من هر چه گفتم در آشپزي مهارت ندارم نپذيرفتند. سرانجام با همکاري همسرم و فرزندانم قبول کرده و مشغول آشپزي شدم. غذاي آن شب هم خورشت قيمه بود که مقدار زيادي گوشت «ظاهرا پنجاه کيلو» را آماده و همراه مخلفات آن در ديگي روي اجاق گذاشتم و... شب فرا رسيد و مردم در حسينيه گرم سينهزني و عزاداري بودند و من هم همراه با آنها که ناگاه همسرم آمد و به من گفت: چرا اينجا هستي؟ گفتم: چه طور؟ گفت: بيا ببين که خورشت تمام سوخته و سياه شده است!
سراسيمه رفتم در ديگ را برداشتم که ديدم تمام خورشت و گوشت يکسره زغال شده و سوخته است. ديدن اين صحنه همان و فکر شرمندگي در مقابل عزاداران همان، خود به خود راه بيابان را پيش گرفتم ديگر کسي را نميشناختم، از زندگي سير شده بودم، فقط به طرف بيرون از آبادي و روستا راه افتادم و يکسره صدا ميزدم: «يا ابوالفضل! يا ابوالفضل به دادم برس، رو سياه شدم، بدبخت شدم، کمکم کن، بيچاره شدم و... طوري بيخود بودم که در راه به تير برقي رسيدم و چنان پيشانيام را به آن کوبيدم که از سر و پيشانيام خون جاري بود و من متوجه نبودم و فقط يکدم صدا ميزدم: يا ابوفاضل... يا ابوفاضل... که يکدفعه ديدم ازمقابل آقاي بلند قامت، پيراهن عربي بلند سفيد رنگ بر تن، جليقهاي ظاهرا سبز رنگ بر روي پيراهن و چفيهاي بر سر و نقاب بر چهره سوي من آمد
[ صفحه 345]
و گفت: عبد علي چه شده؟!
عرض کردم: بيچاره شدم، بي آبرو شدم، خورشت سوخت و زغال شد... که آن بزرگوار با کمال مهرباني فرمود: نه، طوري نشده، و به طرف ديگ خورشت رفتند و در ديگ را برداشته و به من فرمود: بيا نگاه کن، طوري نشده، غذا سالم است، و من نگاه کردم ديدم هيچ شباهتي با خورشت سوخته چند لحظه قبل ندارد غذايي جالب و معطر و...
فهميدم اين بزرگوار عنايت فرمود، قسم دادم نقاب را کنار بزنيد صورت مبارک را ببينم، وقتي نقاب را از چهره نوراني کنار زد ديدم حضرت ابوالفضل قمر بنيهشم (عليهالسلام) است. عرض کردم ادب و تشکر کردم.
در اين لحظه آقا به داخل حسينيه تشريف فرما شدند و من هم به همراه آن بزرگوار رفتم. حضرت در حسينيه نشستند و مشغول تماشاي مردم عزادار که گرم سينهزني بودند شدند و من هم رو به روي حضرت نشسته، تماشاي صورت مقدس او ميکردم، بعد از مدتي حضرت برخاستند، «ظاهرا به من فرمود: خوب غذاي مردم را بده» و از حسينيه تشريف بردند. من طرف ديگ غذا رفته غذاي عزاداران را کشيدم که ناگهان ديدم مردم دهات اطراف به محل ما سرازير شدند [با اين که نزديک نيمه شب بود] و با تعجب ميپرسيدند: غذاي امشب شما چيست؟ که بوي عطر و طعم آن به روستاهاي ما ميرسد؟
من جريان را گفتم. وقتي مردم از معجزه و عنايت ابوالفضل عليهالسلام به غذاي امشب آگاه شدند به قدري هيجانزده شدند که بعد از تمام شدن خورشت ميآمدند و براي تبرک و شفا داخل آن ديگ مورد عنايت آقا مينشستند و ميچرخيدند و بدن خود را به اطراف ديگ ميماليدند. عجيب اين بود که در ته ديگ يک کيلو گوشت و خورشت مثل يک قطعه ذغال سياه بود که نشانهاي از عنايت
[ صفحه 346]
باقي بماند.
مراسم اطعام تمام شد و من به خانه رفتم ولي خوابم نميبرد. در اتاقي تنها نشسته و گريه ميکردم و مرتب آقا را قسم ميدادم که يکبار ديگر تشريف بياوريد تا دوباره شما را زيارت کنم. تنهاي تنها بودم و در اتاق را هم از داخل قفل کرده بودم و حتي چفت آن را انداخته بودم. آن قدر گريه کردم و آقا را قسم دادم که حدود دو ساعت بعد از نيمه شب متوجه شدم چفت در خود به خود بالا رفت و افتاد و آرام آرام باز شد و حضرت ابوالفضل عليهالسلام تشريف فرما شدند، اين دفعه براي بار دوم آقا را زيارت ميکردم و گريه مناجات و زاري با آقا شدم و.... در ضمن عرض کردم: آقا ممنونم که امشب آبرويم را خريدي ولي به امام حسين (عليهالسلام) ديگر براي مجالس آشپزي بکن و ما هم هواي تو را داريم و بعد از مدتي تشريف بردند.
|