امام حسين عليهالسلام چون از بطن عقبه (يکي از منزلهاي بين راه کربلا) حرکت کرد به شراف منزل کرد و چون سحر شد به جوانهايش فرمان داد که آب فراوان
[ صفحه 147]
بردارند، پس از آن به راه خود ادامه دادند تا روز به ميانه رسيد، و همان طور که راه ميپيمودند، ناگهان يکي از يارانش تکبير (اللهاکبر) گفت، امام حسين عليهالسلام به وي فرمود: چرا تکبير گفتي؟ گفت: من درخت خرما ديدم. جمعي از ياران گفتند: به خدا سوگند که ما در اينجا هرگز درخت خرما نديديم، امام حسين عليهالسلام فرمود: شما چه ميبينيد؟ گفتند: والله نراه أسنة الرماح و آذان الخيل. به خدا سوگند ما سرنيزهها و گوشهاي اسبها را ميبينيم. فرمود: به خدا سوگند من نيز همين را ميبينم، پس حضرت فرمود: براي ما پناه گاهي نيست که پناه به آن ببريم و آن را پشت سر قرار دهيم و در يک سو به دشمن رو آوريم. گفتند: اين ذوجثم است اگر دست چپ حرکت کني و پيشي بگيري آن جا همان طور است که ميخواهي، پس به آن سو حرکت کرد و چيزي نگذشت که اسبان دشمن نمايان شد و چون آنها ديدند که ما از راه کناره گرفتيم آنان نيز راه را کج کردند. و سرنيزههاي آنان همانند زنبورهاي عسل و پرچمهاي آنان همانند بالهاي پرنده بود، پس مسابقه گذارديم براي رسيدن به ذيجثم، و ما برآنان پيشي گرفتيم و امام حسين عليهالسلام دستور داد که خيمهها را سرپا کردند و آنها آمدند و هزار اسب سوار بودند به سرکردگي حر بن يزيد تميمي و برابر امام حسين عليهالسلام توقف کردند و هنگام گرماي ظهر بود و امام حسين عليهالسلام و يارانش عمامه بر سر کرده و شمشيرها حمايل کرده بودند. امام حسين عليهالسلام به جوانانش فرمود: اين جمعيت را آب بدهيد و سيرابشان کنيد و اسبانشان را جرعه جرعه آب دهيد (زيرا يک مرتبه به اسب آب دادن در حالي که تشنه است خطرناک است) پس جوانان شروع کردند به پرکردن ظرفها و تشتها از آب و نزديک اسبها ميبردند و چون سه و يا چهار و يا پنج بار آب ميدادند او را رها کرده و به ديگري ميپرداختند تا آنکه همه را تا آخر سيراب کردند.
علي بن طعان محاربي گويد: من با حر بن يزيد رياحي بودم و آخرين نفر بودم که رسيدم و چون امام حسين عليهالسلام تشنگي من و اسبم را ديد فرمود:
انخ الرواية، و الراوية عندي السقا ثم قال: يا ابنالأخ انخ الجمل فأنخته، فقال: اشرب، فجعلت کل ماء شربت سال الماء من السقا، فقال الحسين عليهالسلام: اخنث السقا أي أعطفه. فلم أدر کيف أفعل ، فقام فخنثه، فشربت و سقيت فرسي.
[ صفحه 148]
بخوابان راويه را، و راويه نزد من مشک آب بود (و من نفهميدم و حال آنکه منظور حضرت آن بود که بخوابان شتري را که بارش مشک آب است، لذا فرمود:) اي فرزند برادر! بخوابان شتر را. پس من شتر را خواباندم، پس فرمود: آب بنوش. و به هنگام نوشيدن، از مشک آب ميريخت. پس حضرت فرمود: لب مشک را دولا کن، يعني خم کن که بتواني آب بخوري و من نميدانستم چگونه انجام دهم، بنابراين حضرت برخاست و لب مشک را خم کرد که من نوشيدم و اسبم را نيز آب دادم. [1] .
|