تقريظ جناب مستطاب، عمدة الأخيار، فاضل فرزانه، عاشق و دلباخته‏ي اهل‏بيت عصمت و طهارت عليهم‏السلام، آقاي دکتر غلامرضا باهر (دام عزه العالي) بر جلد سوم کتاب چهره‏ي درخشان قمر بني‏هاشم ابوالفضل العباس عليه‏السلام، اميد آن داريم که مورد توجه و قبول آن شاهين شکسته بال علقمه قرار گيرد بسم الله الرحمن الرحيم و چه سخت است قلم به دست گرفتن و تقريظ نوشتن براي کتابي که کرامات مرد ايثار سراسر آفاق را به تصوير کشيده است. آن هم کراماتي که در تصور نمي‏گنجد و زبان از بيان و عقل از گمان قاصر است. يا کاشف الکرب عن وجه الحسين عليه‏السلام‏ اکشف کربنا بحق اخيک الحسين عليه‏السلام‏ عباس جان تو را مي‏گويم و روي سخنم با توست که زيباترين نقش فداکاري و وفاداري را بر صفحه‏ي زمانه صورتگري کردي و آنگاه که احساس کردي بايد برخيزي برخاستي و کلمه‏ي «ايثار» را رقم زدي، آفرين بر تو و حلالت باد شيري را که از پستان ام‏البنين عليهاالسلام نوش جان کردي و مبارک باد بر تو کلمه‏ي «يا بني» که حضرت صديقه‏ي طاهره فاطمه‏ي زهرا عليهاالسلام تو را به آن خطاب کرد! اي فرزند من! و اي برادر حسين! بياباني هول‏انگيز و صحرايي هراسناک در پيش روي کاروان است که بايد بدانجا وارد شوند و به مهماني خون و شمشير بروند. کاروان سالار مي رود تا به عهد خود وفا کند، زيرا اوست که «مرد وفا» نام گرفته است. سپهدار قافله، علمي بر دوش دارد و پيشاپيش قافله در حرکت است، آن هم با عزمي راسخ و اراده‏اي استوار، که يعني تا من هستم قافله از خطر راهزنان و کج انديشان در امان است. [ صفحه 9] مي‏رود، مي‏کوشد، مي‏خروشد. گاهي در سکوت محض و دست رد زدن به سينه‏ي بند و بست کنان به سر مي‏برد، و زماني بانگ برمي‏دارد که من فرزند علي بن ابي‏طالب عليهماالسلام هستم و اهل سازش و بند و بست نيستم و تا هستم دست از ياري حسين عليه‏السلام بر نمي‏دارم و بالأخره: قاطعان طريق که هميشه در کمين‏گه عمرند [1] راه بر قافله تنگ مي‏گيرند و آب، اين مايه‏ي حيات بخش را بر روي آنان مي‏بندند که يعني ما قلدر زمان هستيم و هميشه خواهيم بود، همان گونه که قابيليان هميشه و در هر زمان حضور دارند و هابيل‏ها را بيرحمانه سر به نيست مي‏کنند. علمدار مي‏رود تا از سرچشمه‏ي جوشان علقمه و نهر خروشان فرات آب بياورد تا تشنگي کشنده و عطش دردآور جانسوز کاروانيان را فرو نشاند. آه آتشناک تشنگي از سينه‏اش زبانه مي‏کشد و داغ سوزان عطش بر لبان خشک و ترک خورده‏اش کبره انداخته، صورتي گلگون و سيمايي پرخون و برافروخته دارد. مشک را پر مي‏کند، ترسان و لرزان و در انديشه‏ي چگونه بردن آن به خيام حرم. مشتي از آب برمي‏گيرد تا لبان خشک را مرطوب سازد و عمل به وظيفه برايش ميسور گردد. از لبان خشک حسين و اهل‏بيت عليهم‏السلام تصويري در مغزش نقش مي‏بندد و آب را نقش بر آب مي‏کند و «ايثار» را معني و مفهوم مي‏بخشد، اگر اين کار عباس نبود چه تصويري براي ايثار در مغز شما نقش مي‏بست؟ مشک بر دوش، عطش بر لب، ذکر بر دل، توکل در سر، شادان و شادي‏کنان به طرف خيمه‏هاي قافله مي‏تازد، ولي افسوس که: امانش نمي‏دهند و بندبندش را از هم مي‏گسلند و او حسين را فرياد مي‏کند که يا اخا ادرک اخاک. و حالا من مي‏خواهم چنين مردي را با هزاران خصلت حميده‏ي ديگر به زيور [ صفحه 10] تحسين و تمجيد و تکريم و تعظيم بر صفحه‏ي کاغذ نقاشي کنم، آن هم با قلمي شکسته و دلي از دست رفته. او را نيازي به چنين زخرف نيست، کسي که زهرايش عليهاالسلام «يا بني» صدا مي‏کند، يعني بالاترين منصب جهان آفرينش، فرزند زهرا! برادر حسين! يعني همه‏ي عالم. آفرين بر تو، چون تو را زهرا «يا بني» کند صدا عباس‏ و با دستاني قلم شده و پاهايي دور از کالبد افتاده در کنار علقمه با صورت بر روي زمين افتاده و در انتظار فرا رسيدن قافله سالار تا براي آخرين بار با او وداع کند و به او بگويد: «و أن ليس للانسان الا ما سعي» [2] . «و اينکه براي آدمي جز آنچه به سعي و عمل خود انجام داده نخواهند بود». و اين بود آنچه در توان داشتم! قافله سالار همان مرد وفا، خود را بر بالين برادر مي‏رساند و با کالبد درهم شکسته و قطعه قطعه شده‏ي برادرش روبرو مي‏بيند و بانگ الآن انکسر ظهري و قلت حيلتي سر مي‏دهد و پس از هزار و چهار صد سال کمي کم و بيش دوست ديرين و يار شيرين کلام من: «حضرت حجت الاسلام و المسلمين جناب آقاي حاج شيخ علي رباني خلخالي» که فاضلي توانا و انديشمندي دردمند، و عاشقي وارسته، و قلم به دستي نه به مزد، صحنه‏هايي از اين ايثار را به تصوير کشيده است و کراماتي را که اجري کوچک از باب الحوائجي اوست به زيور چاپ آراسته است. و من، اين من کوچک که خود را خاک کف پاي اهل‏بيت عليهم‏السلام هم نمي‏دانم و با بضاعتي مزجاة جسارت به خرج داده بر اين والا کتاب تقريظ نوشته‏ام. عباس جان! مرا ببخش و به حق مادرت ام‏البنين عليهاالسلام که روزي غريبانه فرمود: [ صفحه 11] مرا ام‏البنين ديگر نخوانيد بدين نامم دگر هرگز ندانيد دستم را در اين دنيا بگير تا از کمند راهزنان عقل و دين در امان باشم و در آن دنيا همراهم باش تا در صراط نلغزم. غلامرضا باهر چاکر آستان شما تيري به مشکش آمد و آبش به خاک ريخت‏ تنها نريخت آب که خونش بريخت هم‏ عباس آمد و به کف از آه خود علم‏ چون قرص آفتاب که تابد به صبحدم‏ گفتا کنون نه جاي علمداري من است‏ اين آه کودکان تو و اين ناله‏ي حرم‏ اذن جهاد دشمن از آن شه گرفت و داد بر پاي شاه بوسه و بر دست شد علم‏ با نوک نيزه خصم به هم کوفت تا شکافت‏ قلب سپاه و پس به سر آب زد قدم‏ پر کرد مشک و خواست لب خشک ‏تر کند ياد آمدش زتشنگي سيد امم‏ آن آب را نخورد و روان شد به خيمه‏گاه‏ کابي دهد به تشنه لبان ديار غم‏ دورش سپاه چون گهري بود آبدار همچون نگين احاطه نمودند لاجرم‏ خستند هر دو دست وي از خنجر جفا بستند هر دو چشم وي از ناوک ستم‏ تيري به مشکش آمد و آبش به خاک ريخت‏ تنها نريخت آب که خونش بريخت هم‏ شد مشک او ز آب تهي قالبش ز خون‏ نخلش ز پا درآمد و سروش خميد هم‏ آمد حسين و ديد به آن حالت تباه‏ فرياد برکشيد که پشتم شکست آه‏ دکتر غلامرضا باهر سرپرست گروه پزشکي مرکز تحقيقات طب اسلامي امام صادق عليه‏السلام عضو هيأت علمي دانشگاه علوم پزشکي [ صفحه 12]

[1] به خلوتي برو و فرصت شمر غنيمت وقت‏ که در کمين‏گه عمرند قاطعان طريق‏ (حافظ). [2] سوره‏ي نجم، آيه‏ي 39.