نگارنده کتاب قمر بنيهاشم عليهالسلام نقل ميکند: مرحوم پدرم [1] سالها در ايام فاطميه عليهاالسلام مجلس روضه برقرار ميکرد بنده هم بعد از وفات ايشان همين رسم را ادامه ميدهم. يک سال پس از فوت مرحوم پدرم پس از ايام فاطميه سال 1418 هجري قمري مطابق سال 1376 شمسي و برگزاري روضه فرداي آن روز که رفتم مادرم را زيارت کنم پس از عرض ارادت به مادر عزيز مادر گفتند: ديشب پدرت را در خواب ديدم به همراه چند نفر ديگر آمدند منزل. رفقايش، در حياط منزل اجاقي درست کرده و کتري را گذاشتند تا چاي درست بشود. خودشان رفتند براي آشپزخانه که آخر قسمت ساختمان قرار داشت و من هم دنبالش رفتم و با اين که در خواب ميفهمم مرده و زنده را، اين دفعه را نفهميدم فقط اين را متوجه شدم که مسافرتي طولاني رفتهاند، مدام ميگفتم خوب شد شما آمديد، من تنها بودم و بگو ببينم چطور شد که آمديد؟ در حالي که روي سکوي آشپزخانه نشسته بود و پاهايش را تکان ميداد و به زبان محلي ميگفت:
[ صفحه 97]
(تي چه زاني ابوالفضل العباس عليهالسلام کي) يعني تو چه ميداني ابوالفضل العباس کيست؟ (او ضمانت کرده از بام شما بينم) يعني او ضمانت کرده است من بيايم شماها را ببينم. بلي بايد همچنين باشد که ايشان مدتها از عشق مولايش امام حسين عليهالسلام و حضرت قمر بنيهاشم عليهالسلام ميسوخت. ايشان از زمان نوجواني تا قبل از اين که مقيم قم گردد در ايام عاشورا در همان کرين خلخال که زادگاهش بود علمدار حضرت ابوالفضل العباس قمر بنيهاشم عليهالسلام بود. در آن محل 6 علم وجود داشت. علم اول به اصطلاح محلي پيراهن سفيد و علم دوم به رنگ سبز که اين علم در عزاداري ايام عاشوراي امام حسين عليهالسلام مال پدرم بود خود حقير سالها در ساوجبلاغ (شهرک رامجين) روز عاشورا در سالهاي متمادي علم و يا پرچمي که نوع علم يا شعائر اسلامي و علامت شيعه و عزاداري ميباشد برداشتهام. در محرم 1422 قمري هم از اول ميدان آستانه به طرف حرم مطهر کريمهي اهلبيت حضرت معصومه عليهاالسلام علم را برداشته انجام وظيفه کردم. لذا اميد است علمدار کربلا حضرت ابوالفضل العباس قمر بنيهاشم عليهالسلام پدرم را و خودم را و بچههايم را کلا مورد توجه و عنايات خاصه خود قرار دهد (آمين يا رب العالمين). شب عاشورا سال 1422 هجري قمري.
ياري عباس
فکند رايت و بوسيد پاي شه عباس
که چند لشکر نابود را بدارم پاس؟!
مرا زکام تو خشکيدهتر شده است گلو
تو را از حال من آشفتهتر شده است حواس
فداييان همه در ياري تو جان دادند
فداي جان تو، شد وقت ياري عباس
چو شير بچهي يزدان گرفت اذن جهاد
نمود حمله بدان قوم ناخداي شناس
[ صفحه 98]
شکافت لشکر و شد در فرات و آب گرفت
شتافت تا برساند به کام خسرو ناس
دو دست داد ولي مشک همچنان بر دوش
خداي را به دوست بريده کرد سپاس
که شکر دستم اگر رفت آب ماند به جاي
که نوشد آن شه و اطفال آتشين انفاس
چه گويم آه که آمد ز قوم کين تيري
به مشک آب به هم بردريد چون کرباس
چو مشک پاره شد و آب ريخت پنداري
که ريخت بر دل سوزانش سودهي الماس
زپشت زين به زمين اوفتاد و نعره کشيد
به ياري آمدش آن خسرو سپهر اساس
چه ديد، ديد ز عباس اوفتاد دو دست
کشيد آه که پشت مرا زمانه شکست [2] .
|